اسمورودینکا،
سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آنها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آنها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را میلرزاند. منصف نیستی چون نمیتوانی تصور کنی چطور زندگیام را زیر و رو کردهای. منظور از سؤالات جدید اینهاست: چطور میتوان تو را دید و شنید و دیوانهات نشد؟ چطور میتوان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانیات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت کردهام، دستاورد بزرگی نیست؟ تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمیکنی که چه مشکلاتی برایم درست کردهای، که من چه بار عظیمیرا به دوش میکشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور میتوان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را میبینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور میتوانند بیاعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور میتوان این زیبایی را ندید؟ چطور میتوان دید و دیوانه نشد؟ چطور میتوان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانهات شدهاند، قتلگاه آنها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمیدانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاسگذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته میشوم و با خودم میگویم که کاش هرگز تو را نمیدیدم. ولی خیلی زود یه یادمیآورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطهی تو تجربه کنم، مایهی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد.
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را میبینم و میسنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمیبینم؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شدهام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم میپرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانههای این بیداری و هوشیاری کداماند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه میکنم، تصویر تو را در آن میبینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت میشود، صدایت را میشنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمیتوانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطهی نامعلومیخیره میشوم و با تو نجوا میکنم، چه؟ اینکه آدمها دست بچههایشان را میگیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانهی آشفتهای که با خودش حرف میزند، عبور میکنند چه؟ این نشانهها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه بودنم چطور؟
زندهباد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوهی ادای این کلمهی کوتاه را روی
لبهایتببینم، مرا کفایت میکند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.