ایمان
حدود ۸ ساعت توی مه و بارون بودند که کوروش رسید.
بدنهاشون زیر پانچو نم کشیده بود. کوروش از هلال احمر چندتا کنسرو گرفته بود. کنسرو لوبیای سرد رو باز کرد و یکی یه قلپ خوردند، فرصت گرم کردن نبود. بعد نوبت تن ماهی رسید، با چاقوی همهکاره خوردش کردند و یکی یه قلپ خوردند. ولی اون از تصور ماهی یخ زده حالش به هم خورد و ردش کرد. فقط مغز پسته و مغز گردو داشت و اینها کافی نبود. اینها اصلاً بدرد نمیخورد، انرژی نداشت.
از بقیه جدا میشد و بهشون میگفت خودم تنهایی برمیگردم. میخواست بگه ببینید من چقدر شجاعم که تنهایی، توی تاریکی خودم رو گم و گور میکنم. ببینید که چقدر شماها جرأت چنین کاری رو ندارید. ببینید، فقط یه بدبخت میتونه اینطور به تاریکی پناه ببره. هیچ شهامت و جسارتی در کار نیست، فقط در همشکسته بودنه، چیزی نداشتن برای از دست دادنه.
چوپان میگفت درست نفس نمیکشی، که نفسهات زیادی کوتاهه. گفته بود شاید به خاطر کمخونی باشه. چوپان مدام عذرخواهی میکرد که ببخشید اگه اینجا چیزی نیست. گاهی فقط نون بود، گاهی چندتا گردو، یه لیوان شیر تازه، چرب، گرمای غمانگیزِ بدنِ حیوون ماده توی دهن و گلو حس میشد. چوپان از اونها تصویری کلیشهای داشت، زندگی شهری و غذاهای رنگارنگ، خونههای لوکس، میگفت شما باسوادید، این هم از تصوراتش بود. میگفت چوب اگه دوتا باشه، خوب میسوزه، دود نمیکنه. آدم هم همینطوره، برای اینکه خوب بسوزه باید دو تا باشه. بعد هیزمها رو دو تا میکرد و اونها اعجاز دوتایی شدن رو میدیدند، چطور چوبی که تا چند ثانیه پیش دود میکرد، حالا کنار یه چوب دیگه داره خوب میسوزه؟ چوپان میگفت قاعدهی خلقته. این هم از تصوراتش بود. اون اما به حرفهای چوپان ایمان داشت، همونطور که به همهی حرفهای درست و اشتباه اما صادقانهی دیگر آدمها ایمان داشت. از مواجهه با هر شکلی از ایمان هیجانزده میشد. باطمأنینه و بدون اینکه حرفی بزنه، به باورها و اعتقادات آدمها گوش میکرد، به مفهوم ایمان فکر میکرد، به باور، به معجزه، به شوق و تجلی، به تجرد، به وجود. و بعد میزد زیر خنده، قاه قاه، دست میکرد توی کثافت و میبرد به سمت دهن.
زمان
میم اصرار داشت که باید یه بار سه تایی بریم بیرون. میم، زنش و اون. اون چندبار گفته بود نه، ولی میم هدف رو فقط معرفی اون به زنش عنوان کرده بود و اون دیگه نمیتونست بهونهای بیاره.
به میم نگاه میکنه، به زندگیش، پیشرفتش، خودش رو باهاش مقایسه میکنه، که هیچی نداره و هیچجا نیست. از خودش میپرسه «آیا من حسرت همچین زندگیای رو دارم؟». به زن میم نگاه میکنه؛ دختر قشنگ و خستهکنندهایه. از ادا و اطوارهاش مشخصه که دوست داره مثل یه پرنسس باهاش برخورد بشه. پول همیشه چیز خوبیه، ولی وقتی نشستی توی سکوت برای خودت، انگار زیاد فرقی نداره چقدر داری. البته که اکثر آدمها به نشستن توی سکوت عادت ندارند. برخلاف ظاهر فریبندهی زندگی دوستش، چیز جذابی توی همچین زندگیای نمیبینه. واسهشون یه خاطره در مورد خوابیدن توی طویله تعریف میکنه؛ گرمترین جایی که میشه وسط یه شب سرد پیدا کرد، طویلهست. به خاطر کاه و کودی که کف طویله هست، گرمایی که از بدن و تنفس حیوونا ایجاد شده، حفظ میشه. اگر چه هوا سنگینه، ولی بعد از چند دقیقه بدن عادت میکنه و تنفس عادی میشه. گریه هم نداره. الان وقت گریه نیست. وسط حرف زدنش جملات بیربط و بیمعنی میگه. دختره اگرچه دائم لبخند میزنه، ولی اصلاً خوشش نیومده. این حرفها واسهش جذابیتی نداره. احتمالاً برای خرید جهیزیهش خیلی جاها رو گشته تا وسایل مورد علاقهی خونهش رو انتخاب کنه. حتماً برای چیدن وسایل اتاق خواب وسواس زیادی به کار رفته، لابد جشن عروسی باشکوهی هم داشتند.
همهش شبیه به خواب میمونه، شبیه به یه خواب طولانی و در عین حال کوتاه. یعنی وقتی به ۵ سال پیش فکر میکنه، انگار به دیروز فکر میکنه. وقتی به ۲۰ سال پیش فکر میکنه، انگار باز به همون دیروز فکر میکنه. همه چیز به نظرش خیلی نزدیک میاد. زمان توی ذهنش مفهوم گستردهای نداره. همین دیروز یا همین ۲۰ سال پیش یا همین چند ثانیهی پیش، همهش به هم نزدیک شده. انگار چیز زیادی پشت سرش نیست. خاطرهی به خصوصی از گذشته نداره، گذشتهای نداره. انگار چیزی در اون، در رابطه با گذشته، پیوسته در حال سرکوبه.
برزخ
احساس کرد که برای برگشتن به خونه، حوصلهی همقدم شدن با پیرمرد رو نداره. همچنین حوصلهی سرفه کردن، حالت بدن و حرف زدنش. امشب از همه چیزِ پیرمرد متنفر بود. وارد شدن به کوچه با یادآوری خاطرهای قدیمیهمراه شد. وقتی بچه بود دوست داشت موقع راه رفتن دستشهاش توسط والدینش گرفته بشه و این گرفتن با فشار نسبی همراه باشه. همیشه این خواسته رو به باباش گوشزد میکرد و اون همیشه شل و وِل دستش رو میگرفت، بدون اینکه فشار خواستهشده رو -مگر در کوتاه مدت- اعمال کنه.
کوچه خیس بود، به پشت سر نگاه کرد، پیرمرد هنوز به سر کوچه هم نرسیده بود. هنوز از پیرمرد متنفر بود، از آروم بودنش، از راحت بودنش، از ساده بودنش، از صبور بودنش، از بچهمثبت بودنش، از قانع بودنش، از حالت افتادهی چشمهاش. زندگیِ پیرمرد به نظرش بیش از اندازه کوچیک و حقیر به نظر میرسید و شاید از این متنفر بود که زندگی خودش قراره حتی کوچیکتر و حقیرتر باشه. کوچیک چیه؟ بزرگ چیه؟ حقیر چیه؟ این مقایسهها، این کلمات بیمعنی چه چیزی میتونست باشه جز نفرت؟ همهی فکرهاش از روی نفرت بود، به همین دلیل هم بیمعنی بود. وقتی که دچار نفرت میشد، زیاد از کلمهی احمق استفاده میکرد.
به پول فکر میکنه، به پیرمرد که نشونههای اولیهی آلزایمر رو از خودش نشون میده و اینکه چیزی حدود ۱۰ سال طول میکشه آلزایمر به مرگ منتهی بشه. سعی نمیکنه ده سال دیگه رو تصور کنه، فکر کردن به آینده واسهش بیمعنیه. به در ورودی ساختمون رسیده و کلید رو یادش رفته. برای وارد شدن به خونه، باید منتظر پیرمرد بمونه.
تولد
کبوترهای له شده خودشون رو توی پنجره میکوبیدند، با فشار خودشون رو از شکاف پنجره وارد اتاق میکردند. تصویر هجوم یک دسته کبوتر وحشی به سمت صورتش و فریاد کشیدنش. خوابهای تکراری، فرارهای تکراری و خلوت کوچه. همیشه دستی هست که از عقب شونهش رو لمس کنه، دستی سرد، و توی گوشش زمزمه کنه؛ «نترس، بالاخره گیرت انداختم».
صبحها چشم که باز میکنه، دلش میخواد برای همیشه از همه فرار کنه. پیچیده شدن توسط پتو رو دوست داره، اینکه مثل کفن همهی بدنش پوشیده باشه. مثل یک گناهکارِ فراری مدام فکر فراره. فکر ندیدنِ آشنا، پیوند نخوردن، فکر حفظ فاصلهی اجتماعی، به دور از پرچینهای صمیمیت. لعنت میفرسته به سلامهایی که کرده، به ارتباطهایی که ایجاد کرده. دوست داره بره جایی که نباشه اما هر جایی که بره، باز هم هست. با رفتن نمیشه از بودن فرار کرد. با رفتن نمیشه از بودن فرار کرد. با فکرِ رفتن به خودش میپیچه روی تخت.
پتو دور تن، روی سر. پتو و اتاق دربسته و کمد و گرفته شدن دست... همهی اینها قراره احساس امنیتِ رحِم رو بازسازی کنه، البته که ممکن نیست.