loading...

خودگویی با میکروفون

Antisocial Socialist

بازدید : 380
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06

آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با «خود» درونی و عمیق‌مون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی می‌تونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیق‌تر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطه‌‌ی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهن‌آگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل می‌گیره. به واسطه‌ی ارتباط (Relation)، ما می‌تونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقه‌مند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذت‌بخشه.
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیق‌تر؛ خیلی از چیزهایی که ما «فکر می‌کنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع می‌شه.

ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطه‌ی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا «کافی نبودن»‌ـه و (Ego) تلاش می‌کنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطه‌ست: شخصی دیگر.
وقتی این اتفاق می‌افته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون «شخص دیگر» می‌شه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل می‌گیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده می‌شه.
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حساب‌شده با اون فرد منعقد می‌کنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون می‌مونه و ما رو کامل می‌کنه و ترک نمی‌کنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینه‌ای رو در بر داره‌.
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول می‌شیم اما به تدریج به نظر می‌رسه که این «شخص دیگر» دیگه جواب‌گوی مسئله‌ی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمی‌کنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطه‌ی یه تصور موهومی‌(همینکه بودن در کنار دیگری می‌تونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمی‌گرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار می‌شه اما این بار ما توی ذهن‌مون این احساسات رو به اون «شخص دیگر» نسبت می‌دیم و می‌گیم اون باعث و بانی این احساسات ماست.
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه می‌کنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چاره‌ی درستی براش نبودیم. ممکنه اون «شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛

It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships


توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفته‌ها متعاقباً در چانال لایت‌لثرجی منتشر خواهد شد.

سه گانه‌ی اربابِ نِفله‌ها
بازدید : 344
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06

اسمورودینکا،

سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آن‌ها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آن‌ها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را می‌لرزاند. منصف نیستی چون نمی‌توانی تصور کنی چطور زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌‌ای. منظور از سؤالات جدید این‌هاست: چطور می‌توان تو را دید و شنید و دیوانه‌ات نشد؟ چطور می‌توان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانی‌ات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت‌ کرده‌ام، دستاورد بزرگی نیست؟ تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمی‌کنی که چه مشکلاتی برایم درست کرده‌ای، که من چه بار عظیمی‌را به دوش می‌کشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور می‌توان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را می‌بینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور می‌توانند بی‌اعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور می‌توان این زیبایی را ندید؟ چطور می‌توان دید و دیوانه نشد؟ چطور می‌توان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانه‌‌ات شده‌اند، قتلگاه آن‌ها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمی‌دانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاس‌گذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته می‌شوم و با خودم می‌گویم که کاش هرگز تو را نمی‌دیدم. ولی خیلی زود یه یادمی‌آورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطه‌ی تو تجربه کنم، مایه‌ی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد.
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را می‌بینم و می‌سنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمی‌بینم‌؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شده‌ام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم می‌پرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانه‌های این بیداری و هوشیاری کدام‌اند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه می‌کنم، تصویر تو را در آن می‌بینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت می‌شود، صدایت را می‌شنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمی‌توانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطه‌ی نامعلومی‌خیره می‌شوم و با تو نجوا می‌کنم، چه؟ اینکه آدم‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانه‌ی آشفته‌ای که با خودش حرف می‌زند، عبور می‌کنند چه؟ این نشانه‌ها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه‌ بودنم چطور؟
زنده‌باد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوه‌ی ادای این کلمه‌ی کوتاه را روی لب‌هایت ببینم، مرا کفایت می‌کند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.

به مناسبت ولنتاین - در توصیف چیزی که معمولاً «عشق» نامیده می‌شه

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 27
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 343
  • بازدید سال : 2496
  • بازدید کلی : 7930
  • کدهای اختصاصی