loading...

خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

بازدید : 314
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

اصغر آقا نون‌فروشی داره.
نون‌های اصغر آقا رو می‌شه به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد. نون‌های دیروز و نون‌های امروز. مشتری‌ها همیشه نون تازه می‌خوان‌ ولی اصغر آقا همیشه باید اول نون‌هایی که از دیروز واسه‌ش مونده رو بفروشه و بعد بره سراغ نون‌هایی که نونوا امروز واسه‌ش آورده. اصغر آقا خیلی تلاش کرده کاری کنه نونی که امروز می‌خره، همین امروز فروش بره ولی چنین چیزی بنا به شرایط کاری اصغر آقا، عملی نیست و همیشه یه سری نون از نون‌های دیروز باقی می‌مونه. مشتری‌های اصغر آقا همیشه ازش می‌پرسن که نون‌هاش تازه‌ست یا نه؟ نون‌هاش مال امروزه یا نه؟ به جز ۲ درصد مشتری‌های اصغر آقا، بقیه‌شون قادر نیستند با نگاه کردن به نون تشخیص بدن همون روز پخته شده یا دیروز و تنها ۴۰ درصد اون‌ها با چشیدن نون قادر به تشخیص امروزی یا دیروزی بودنِ نون می‌شن. اصغر آقا بلد نیست دروغ بگه. وقتی مشتری‌هاش ازش می‌پرسن نون مال امروزه یا دیروز، مجبور می‌شه بگه مال دیروزه و بعد مشتری‌هاش می‌پرسن که نون امروز رو ندارید؟ و اصغر آقا که دروغ بلد نیست، می‌گه داریم و مشتری‌هاش ازش می‌خوان که نون امروز رو براشون بیاره و اونم مجبور می‌شه بره نون امروز رو بیاره و به ساعات آخر کار که می‌رسه، نون‌های اون روز رو فروخته و نون‌های دیروزی رو دستش مونده. نون‌های دیروز دیگه فردا کیفیت خودشون رو به طور کلی از دست خواهند داد‌ و چندان قابل فروش نیستند. بدین صورت اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست دروغ بگه، هر روز متحمل ضرر قابل توجهی می‌شه.
این تمام ماجرا نیست. اصغر آقا درست چند تا مغازه پایین‌تر، یه همکار داره که اونم دقیقا نونی با کیفیت نون اصغر آقا رو می‌فروشه. با این تفاوت که دروغ گفتن رو خیلی خوب بلده، آدم‌ زبون‌باز و پرچونه‌ای هم هست و برعکس اصغر آقا، لبخند دلربایی داره و به قول معروف؛ به دل می‌شینه. مردم وقتی از همکار اصغر آقا می‌پرسن نون‌ها مال امروزه یا دیروز، همکارِ اصغر آقا با لبخند قشنگی که داره می‌گه مال همین امروزه. حتی وقتی نون مال ۲ روز پیش باشه هم، باز همکارِ اصغر آقا می‌گه مال امروزه. بنابراین اگر اصغر آقا بگه نون امروز رو دارم، ولی نمی‌تونم بهتون بفروشم تا نون‌های دیروزم تموم بشه، مردم می‌رن نون‌های همکار اصغر آقا رو می‌خرن و اصغر آقا به گا می‌ره. اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست یه دروغ ساده بگه، داره کلی ضرر می‌کنه و در حال ورشکست شدنه.
۱. شما چه پیشنهادی (به جز یادگیری دروغ گفتن) برای اصغر آقا دارید؟
۲. به نظرتون دروغ گفتن (در این مورد) ایرادی داره؟
۳. اگه توی این معما باگی می‌بینید متذکر بشید تا درستش کنیم. سعی من این بود که با یه مدل‌سازی ساده، یه مسئله‌ی کلی رو طرح کنم. بنابراین طبیعیه که ایراداتی توی این طراحی وجود داشته باشه.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 621
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 3:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

با توجه به اینکه اینجا کمی‌نامنظم و از هم گسسته نوشته می‌شه و من راهی برای مرتب کردن و طبقه‌بندیش به ذهنم نمی‌رسه، لازم می‌بینم این توضیحات رو بدم.
توصیه‌ی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشته‌های اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون می‌نویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانی‌هاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف می‌زنه. فردی که عاشق الهه‌ای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف می‌زنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنی و نوشته‌هایی در این مورد می‌نویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغ‌های منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب می‌شن، به عنوان شخصیت‌هایی در هم تنیده و واحد حرف می‌زنند.
بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشته‌ی مستقل و بدون جست‌وجوی سرنخی در مورد نویسنده‌ش یا بدون در نظر گرفتن پیش‌زمینه‌ای که از دیگر نوشته‌های این وبلاگ و نویسنده‌ش دارید بخونید.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 268
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 6:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیم‌گیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدت‌ها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری می‌کرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئله‌ی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهوشیارشه. همونجا به فرضیه‌ی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سال‌ها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست‌. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا می‌کرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصیو دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همه‌ی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.

می‌دونست که هیچ چیزی نمی‌تونه مثل آفتاب، در کوتاه‌مدت عصبی و در بلندمدت افسرده‌ش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچه‌ی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقت‌هایی که می‌خواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمان‌یافته‌تر و راحت‌تر کار می‌کرد. شاید چون از معدود موقعیت‌هایی بود که می‌دونست دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. با همین برنامه‌ریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخورده‌تر از همیشه می‌شه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو می‌ده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده.

وقت‌هایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله می‌شد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث می‌شد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوست‌داشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود‌. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل می‌کرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. می‌‌دونست که هر قدر نزدیک‌تر بشه، احتمال مداخله‌ی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر می‌شه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایت‌شده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمی‌دم، چون دیگه تحملش رو ندارم».

روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند می‌شد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه می‌کشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دست‌نوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواسته‌ی دیگه‌ای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعه‌ی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم می‌دادم؟ چه توضیحی می‌خواست ارائه کنه؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمی‌تونم زندگی کنم و فکر هم نمی‌کنم این چاره‌‌ای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم می‌شم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. می‌دونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم احترامی‌قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و می‌تونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه‌. چون دیگه عامل بازدارنده‌ای وجود نداره و جدای از این حرف‌ها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماه‌ها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش می‌دید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی‌رفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارنده‌ی این فکر بود، نه زندگیِ بقیه‌ی سرنشین‌ها که فرضیه‌ی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدت‌ها بود که این فرضیه در ذهنش بی‌اعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همه‌ی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح می‌داد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این‌ چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی می‌کنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولا‌ً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمک‌خواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقه‌ای داشته باشه. تنها کاری که باید می‌کرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه می‌داد که بازی در بیاره. دیگه حوصله‌‌ش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.

زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشم‌‌هایی که از انباشت اشک چیزی رو نمی‌دید و گوش‌هایی که از هجوم فکر صدایی رو نمی‌شنوید و ناگهان، قنداق اسلحه‌ای که توی صورتش کوبیده شد‌‌. آدم‌های زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربه‌ی یکی از فرمانده‌ها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همه‌ی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشم‌هاش رو پوشونده بود، بهش کمک می‌کرد کمی‌احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدم‌هایی که اونجا دوره‌ش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقت‌انگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه می‌کرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 389
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون


داستان اول
قهرمان داستان یک فرد قدرتمند و متخصص بود، همون چیزی که از یک قهرمان واقعی انتظار می‌ره. همه جا اول شده بود، همه جا برنده بود. مردم شهر می‌گفتند که از اول برنده به دنیا اومده، وگرنه که نمی‌شه آدمیزاد همیشه برنده باشه. عالی بودن هم حد و اندازه‌ای داره. قهرمان داستان افتخار پشت افتخار کسب می‌کرد. همه‌ی مردم شهر حسرت زندگی و دستاوردهای اونو داشتند. خودش هم کم‌کم داشت این نمایش رو باور می‌کرد. طور دیگه‌ای راه می‌رفت، با لحن خاصی صحبت می‌کرد، بالاخره آدم مهمی‌شده بود، تعظیم‌ها و تعریف‌ها بود که به سمتش روانه بود.
اما از درون، چیزی درون قهرمان داستان ما شکسته بود. خسته از این همه دویدن بی‌حاصل، دویدن به دنبال جبران احساس امنیتی که نداشت، که از زمان کودکی وجودش رو پر کرده بود. به دنبال پر کردن این فقدان، سعی داشت تبدیل به چیزی بشه که دیگران دوستش داشته باشند، که مهم به نظر برسه. جبران حس دوست‌داشته‌شدنی که از ابتدای زندگی -به اندازه‌ی کافی- دریافت نکرده بود. به دنبال توجهی پایدار و احساس شایستگی‌ای که قهرمان داستان رو از این حال درونی رهایی ببخشه. چقدر می‌تونست به دویدن ادامه بده؟ تا کجا باید می‌دوید؟ و چه زمانی قرار بود تلف بشه؟ آیا در ادامه‌ی زندگیش این شانس وجود داشت که از دویدن بایسته، کمی‌تأمل کنه و انگیزه‌ی این دویدن‌ها رو بررسی کنه؟ جرأت چنین مواجهه‌ای رو با درون خودش داشت؟

داستان دوم
قهرمان داستان دریایی از دانایی بود، می‌تونست آدم‌ها رو به نگاهی بشناسه، موضوعات رو بهتر از هر کسی می‌فهمید. علامه‌ی دهری که انگار به دنبال چیزی نیست. به نظر قدرتمند می‌رسید، کلامی‌تیز و نگاهی گیرا داشت. حرف‌هاش دیگران رو به راحتی تحت تأثیر قرار می‌داد‌. در عین حال، چیزی نداشت، کار به خصوصی نمی‌کرد به جز حرف زدن. از نظر مردم شهر مشکوک به نظر می‌رسید. عده‌ای می‌گفتند که از اول بازنده به دنیا اومده، وگرنه مگه می‌شه این همه استعداد و این همه بطالت؟ مردم شهر به اندازه‌ی کافی دقت نمی‌کردند. کسی که چیزهای زیادی می‌دونه، می‌تونه در مواردی حتی تظاهر به دانایی کنه. آدم‌های جزئی‌نگر و دقیق همونطور که دروغ‌ها رو خوب تشخیص می‌دن، می‌تونند دروغ‌‌گوهای حرفه‌ای و قدرتمندی هم باشند. یک دروغگوی خوب، اغلب بر مدار راستگویی و حقیقت‌ حرکت می‌کنه، تظاهر زیادی به رک‌گویی و بی‌پرده‌گویی داره. دروغ‌گویی در ظریف‌ترین شکل ممکن انجام می‌شه، طوری که هیچکس از دروغ بودنش خبردار نشه.
قهرمان داستان مسخره شده بود. مسخره شدن منجر به زندگیِ همراه با شرم می‌شه. شرم نسبت به خود، نسبت به بودن و وادار شدن به تظاهر برای چیزی دیگر بودن، انفصال از خود. وقتی یک دروغ از طرف دیگران باور و تأیید بشه، این احتمال هست که توسط خودِ فرد هم به باوری بنیادین تبدیل بشه. لحظات نادری که به زندگی خودش صادقانه نگاه می‌کرد، اداها و اطوارهای خودش رو بیش از پیش بی‌معنا می‌دید. همه‌ی جاهایی که خودش رو بهتر از دیگران دیده بود یا نسبت به دیگران احساسی از جنس غرور روا داشته بود، پیش چشمش قطار می‌شد و به شکل دردناکی بی‌جا و بی‌معنا به نظر می‌رسید؛ زننده. چطور می‌تونست خودش رو از شر این توهم دانایی نجات بده؟

داستان سوم
قهرمان این داستان، راوی دو داستان قبلی بود که قهرمان داستان اول و دوم رو از یک جنس آفریده بود. اولی ناتوان از ایستادن، پیوسته مشغول تاختن برای پیدا کردن چیزی که جز از درون حاصل نمی‌شد، دومی‌ناتوان از حرکت کردن، تسلیمِ ترسِ آغاز کردن. هر دو با ترس روبه‌رو بودند، اما به شکلی متفاوت، در مراحلی متفاوت. راوی باید در مورد قهرمان‌هاش تصمیم می‌گرفت - بنابر این فرض عجیب و شکننده که ما به شکلی راستین تصمیم‌گیرنده‌ی زندگی خودمان هستیم- که زندگیشون رو حول مسخره نبودن یا شایسته بودن پیکربندی کنه‌. اما نمی‌تونست، تحمل چنین داستان‌هایی رو نداشت.
ایده‌ی جایگزین، پاک کردن دو داستان اول بود و بیخیال نوشتنِ داستانِ سوم شدن. بیخیال تحلیل‌های بی‌سر و ته. هزار تا راه دیگه هم بود، ولی هیچکدوم راه نبود. تنها ابرازهای متفاوتی از ناتوانی بود. قهرمان‌ها از قهرمان بودن خسته‌اند، برای هر کاری دیر شده و راوی فکر می‌کنه شاید بهتر باشه خودش رو برای همیشه قایم کنه. این پایان داستان بود‌. دوست داشت به کسی بگه که احساس می‌کنه افسرده‌ست، خیلی بیشتر از اونکه بتونه در این مورد با کسی حرف بزنه‌.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 414
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

آقای Eckhart Tolle معتقده هر قدر بیشتر با «خود» درونی و عمیق‌مون (Deep i) زندگی کنیم (نسبت بهش آگاهی داشته باشیم)، کمتر نیازمند به وجود دیگری خواهیم بود. این آگاهی قرار نیست به انزوا منجر بشه، برعکس حتی می‌تونه ارتباط و نسبت ما با دیگران رو عمیق‌تر کنه، یعنی به جای اینکه ارتباط با دیگری به واسطه‌‌ی نیازمندی (Neediness) ما شکل بگیره، از طریق ذهن‌آگاهی و توجه (Aliveness) ما شکل می‌گیره. به واسطه‌ی ارتباط (Relation)، ما می‌تونیم این صلح و تعادل درونی (Inner peace) رو با دیگران به اشتراک بذاریم و در این حالت دیگران علاقه‌مند خواهند بود که زمان بیشتری رو با ما بگذرونند، چون همیشه بودن با کسی که به هیچ چیز نیازمند نیست، لذت‌بخشه.
تمام چیزهایی که ما نیاز داریم یا به عبارت دقیق‌تر؛ خیلی از چیزهایی که ما «فکر می‌کنیم» نیاز داریم، از طریق ارتباط با این خود عمیق و درونی (Deep i) رفع و رجوع می‌شه.

ویژگی اساسی خود یا Ego که شاید نقطه‌ی مقابل (Deep i) باشه، یه جور احساس فقدانِ درونی یا «کافی نبودن»‌ـه و (Ego) تلاش می‌کنه این فقدان رو با چیزهای مختلفی پُر کنه. یکی از بسترهای اصلی برای جبران این فقدان، رابطه‌ست: شخصی دیگر.
وقتی این اتفاق می‌افته، تمام تمرکز (Ego) متوجه اون «شخص دیگر» می‌شه که ناهشیارانه به عنوان اونچه که قراره ما رو کامل (Whole) کنه، ادراک شده. پس یه وابستگی شدید شکل می‌گیره نسبت به تصویری که ما از اون فرد داریم و این پدیده، عاشق شدن یا (falling in love) نامیده می‌شه.
بعد از اون ما یه قرارداد (Contract) حساب‌شده با اون فرد منعقد می‌کنیم که مطمئن بشیم تا آخر عمر در کنارمون می‌مونه و ما رو کامل می‌کنه و ترک نمی‌کنه، چون ترک کردن ما یا به هم زدن این قرارداد پیامدهای سنگین و پرهزینه‌ای رو در بر داره‌.
بعد از اون ما به روند زندگی و روزمرگی مشغول می‌شیم اما به تدریج به نظر می‌رسه که این «شخص دیگر» دیگه جواب‌گوی مسئله‌ی ما نیست. اون فرد دیگه اونطوری که باید (یعنی کامل کردن و خوشحال کردن ما) رفتار نمی‌کنه. احساس فقدان درونی ما که موقتاً به واسطه‌ی یه تصور موهومی‌(همینکه بودن در کنار دیگری می‌تونه به ما احساس تعلق و کامل بودن بده) پوشیده شده بود، برمی‌گرده. احساس ناکافی بودن، تنهایی و ترس دوباره پدیدار می‌شه اما این بار ما توی ذهن‌مون این احساسات رو به اون «شخص دیگر» نسبت می‌دیم و می‌گیم اون باعث و بانی این احساسات ماست.
در صورتی که اینطور نیست. در واقع داریم همون ویژگی اساسی Ego رو تجربه می‌کنیم، همون احساس فقدانِ اساسیِ درونی که قبلاً هم وجود داشته و دنبال چاره‌ی درستی براش نبودیم. ممکنه اون «شخص دیگر» رو به خاطر این درد محکوم کنیم، اما؛

It's egoic pain.This is the pain that arises out of love-hate relationships


توجه: این متن یک ترجمه است و شیدا راعی هیچ دفاع یا ادعا یا حقوقی در قبال محتوای آن ندارد. شما هم ندارید، هیچکس ندارد. منبع این گفته‌ها متعاقباً در چانال لایت‌لثرجی منتشر خواهد شد.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 414
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

اسمورودینکا،

سؤالات جدیدی به ذهنم رسیده که دوست دارم خودت هم آن‌ها را بدانی، عادلانه نیست که فقط من درگیر پاسخ آن‌ها باشم، تو منصف نیستی و همین دلم را می‌لرزاند. منصف نیستی چون نمی‌توانی تصور کنی چطور زندگی‌ام را زیر و رو کرده‌‌ای. منظور از سؤالات جدید این‌هاست: چطور می‌توان تو را دید و شنید و دیوانه‌ات نشد؟ چطور می‌توان تو را دید و شناخت و خود را کنترل کرد؟ چطور باید در مواجهه با حقیقت تو، خودم را کنترل کنم؟ کنترل برای اینکه دو طرف سرت را در دستانم نگیرم و پیشانی‌ات را محکم نبوسم. این که تا به حال در برابر چنین چیزی مقاومت‌ کرده‌ام، دستاورد بزرگی نیست؟ تا به حال به این موضوع فکر کرده بودی؟ حتی تصورش را هم نمی‌کنی که چه مشکلاتی برایم درست کرده‌ای، که من چه بار عظیمی‌را به دوش می‌کشم.
سؤال مهم بعدی این است که چطور ممکن است کسی پیش از این عاشقت نشده باشد؟ چطور می‌توان با چنین حقیقتی مواجه شد و دیوانه نشد؟ مردانی که هر روز تو را می‌بینند، کور هستند یا کر؟ شاید احمق باشند، و اگر نیستند، پس چطور می‌توانند بی‌اعتنا از کنار چنین حقیقتی عبور کنند؟ چطور می‌توان این زیبایی را ندید؟ چطور می‌توان دید و دیوانه نشد؟ چطور می‌توان ستایش نکرد؟ اگر هستند کسانی که قبل از من دیوانه‌‌ات شده‌اند، قتلگاه آن‌ها کجاست؟ روحشان همچنان در بندِ طوافِ وجود توست؟
احتمال بعدی این است که من جادو شده باشم، توسط تو یا دیگران. به چه قصد و نیتی را نمی‌دانم، ولی باید از بانی و عامل این اتفاق سپاس‌گذار باشم. که مگر عشق موهبت نیست؟ گاهی از تصور اینکه من را از خودت برانی، شکسته می‌شوم و با خودم می‌گویم که کاش هرگز تو را نمی‌دیدم. ولی خیلی زود یه یادمی‌آورم: همین که توانستم چنین جنونی را به واسطه‌ی تو تجربه کنم، مایه‌ی سعادت است. شعف این دیوانگی به من احساس زنده بودن داد. هرگز از آن ناخرسند نخواهم بود، تا به ابد.
سؤالاتم اما همچنان پابرجاست. که چرا هر قدر جزئیاتِ رفتار و کردارت را می‌بینم و می‌سنجم، چیزی جز خوبی و زیبایی نمی‌بینم‌؟ آیا این سنجشی هوشیارانه است یا چون دیوانه شده‌ام، تنها توهم دیدن و سنجیدن جزئیات تو را در سرم می‌پرورانم؟ چطور باید از هوشیار بودنم مطمئن شوم؟ نشانه‌های این بیداری و هوشیاری کدام‌اند؟ این نشانه کافی نیست که هر بار به ماه نگاه می‌کنم، تصویر تو را در آن می‌بینم؟ اینکه هر بار اطرافم ساکت می‌شود، صدایت را می‌شنوم چه؟ اینکه در میان جمعیت به هیچکس جز تو نمی‌توانم فکر کنم چه؟ اینکه به نقطه‌ی نامعلومی‌خیره می‌شوم و با تو نجوا می‌کنم، چه؟ اینکه آدم‌ها دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و سراسیمه و نگران از کنار این دیوانه‌ی آشفته‌ای که با خودش حرف می‌زند، عبور می‌کنند چه؟ این نشانه‌ها برای هوشیار بودنم کافی نیست؟ برای دیوانه‌ بودنم چطور؟
زنده‌باد این دیوانگی، زنده باد این هوشیاری. هرگز از «نه» شنیدن توسط تو نسبت به خودم افسوس نخواهم خورد. هرگز از فکر اینکه شاید متقابلاً دوستم نداری، غمگین نخواهم شد. همینکه بتوانم یک بار دیگر «نه» گفتنت را بشنوم یا نحوه‌ی ادای این کلمه‌ی کوتاه را روی لب‌هایتببینم، مرا کفایت می‌کند. هرگز این دیوانگی را با چیزی عوض نخواهم کرد. هرگز از این آئین برنخواهم گشت.

مرحوم شیدا راعی ..

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 32
  • بازدید سال : 1291
  • بازدید کلی : 9325
  • کدهای اختصاصی