loading...

خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

بازدید : 0
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 17:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون


روز جمعه، در کوه‌های زیبای افوس بودم و پس از صرف صبحانه، تصمیم به پایین اومدن گرفتم. قبلش باید بگم که کوه‌هایی وحشی‌‌ داره و قله‌ی اصلیش را من فقط یک بار، اونم سال‌ها پیش با گروه رفته بودم، که اونجا هم گروه دچار چالش شده بود و به جای این که غروب به خونه برسیم، ساعت ۱۲ شب تازه به پایین کوه رسیده بودیم و ساعت ۳ صبح به خانه رسیدیم. من هم مسیر اصلیش رو بلد نیستم. کوهی هم نیست که بشه از هر جاییش رفت و n تا مسیر داشته باشه. به همین خاطر فقط روی دامنه‌های ساده‌ترش حرکت می‌کنم و می‌رم بالا. کوهنوردی رو تکی یادگرفتم و توی احتیاط و مسیر پیدا کردن و غیره، تجربه‌ی تصمیم‌گیریم بدک نیست و بهتر از تجربه، آمادگی فیزیکیمه که به هر ورزشی تونستم، سرکی کشیده‌ام. با این حال، معتقد بودم همیشه که حادثه برای هر کسی می‌تونه پیش بیاد و هرگز احساس سوپرمن بودن نداشته‌ام‌.
این بار هم، حدود ساعت ۱۰ صبح تازه پایین رفتن رو شروع کرده بودم، هیچ جای خاصی هم نبودم که بی‌احتیاطی محسوب بشه، ولی به ناگاه، صخره‌ی بزرگی از زیرم جدا شد و دیگه بقیه‌شو نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی وقتی افتادم به خاطر درد پام انقد بلند داد کشیدم که حلقمم در کنار بقیه جاهام پاره شد. ارتفاعی که ازش افتادم رو نمی‌دونم ولی نباید زیاد بوده باشه، شاید ۳ متر، از مدل زخم‌هام ولی به نظر میاد که چهاردست و پا افتادم ر‌و‌ زمین و ظاهرا اون تخته سنگ هم افتاده روی پای راستم و آسیب اصلی هم مربوط به همونه که پا رو له کرده. من فقط پیچیدن پا رو حدس زده بودم، چون قبلا توی ورزش زیاد اتفاق افتاده بود برام و کاملا آشناست، ولی درد اصلی توی لگن و تکون خوردن Leg بود که با هر تکون به داد منجر می‌شد. وقتی اومدم روی زمین یا حین افتادن، می‌دونستم که یه دردسر خیلی جدیه، به خصوص که خیلی هم غیرمنتظره بود. به خاطر ترس و ضربه، فشارم افتاده بود، نگاه به کیفم کردم دیدم پاره و پوره شده، کیفی که واقعا محکم بود و همه وسایلش پخش شده‌‌ بود. بخشی از صپونه‌‌ی مختصرم رو گذاشته بودم برای احتیاط، ولی فقط پلاستیک نون و پنیرش رو پیدا کردم و یه کم خوردم که مغزم کار کنه، خواستم بلند شم ولی دیدم درد و آسیب بیشتر از این حرفاست. گوشی‌ خودم و مامانم تنها چیزایی بود که توی کیف باقی مونده بود، چون توی جیب‌های کناریش بود. خوشحال از این موضوع و این که آنتن داره، با اورژانس تماس گرفتم، اورژانس چندتا سوال مثل این که استخون پات زده بیرون یا نه، پرسید تا آسیب رو‌ بررسی کنه. گفتم آسیب اصلی توی لگنمه، مچ پا فقط پیچ خورده احتمالا. شماره بهم داد تا لوکیشنم رو بفرستم و وصلم کرد به امداد کوهستان. ولی ارتفاع من خیلی زیاد بود و قرار نبود به این زودی و راحتی کسی به دادم برسه. کیف پاره‌م رو با بند‌های خودش به هم گره زدم و وسایلم رو گذاشتم داخلش. هدفون‌هام هنوز توی گوشم بود، کیس هدفون توی جیبم سالم بود، گوشی‌ها سالم بود، عینکم خیلی شیک روی یه سنگ نشسته بود، باتوم‌های کوهنوردی و لباس اضافه و بطری آب و همه چیز رو توی کیف گذاشتم ‌ولی پاره‌تر از این بود که بشه اسمش رو کیف گذاشت. با نخ‌های صنعتی که توی کیفم داشتم، هر طوری بود بستمش و سعی کردم هر چقدر که امکان داره، برم سمت پایین، به خصوص یه صخره جلوم بود که مانع دیده شدنم از پایین‌دست می‌شد و خودم هم ایده‌ای نداشتم که دقیقا بعدش مسیر چه شکلیه. حینش مدام با اورژانس و حلال‌اهمر در تماس بودم. به سختی بلند شدم، به سختی چند قدم رفتم و دوباره نشستم. این وضعیت چندبار تکرار شد تا این که بعد از یکی از نشستن‌ها، خواستم با گوشیم اطلاع بدم که خیلی حالت تهوع دارم و دیگه سختمه بلند شم، که دیدم توی جیب شلوارم نیست. انقدر خبر ناراحت‌کننده‌ای بود که تصمیم گرفتم برای جلوگیری از خراب‌کاری بیشتر، هیچ گه دیگه‌ای نخورم، توانی هم نداشتم دیگه و به شدت حالت تهوع داشتم، با اینکه نمی‌تونستم فاصله‌ی زیادی از گوشیم داشته باشم، ولی هرگز توان این که ۲۰-۳۰ متر دیگه برگردم بالا رو نداشتم. خوشبختانه گوشی مامانم پیشم بود و دوباره با اورژانس تماس گرفتم تا بگم گوشی قبلی رو گم کردم و با این گوشی در تماس باشید. سه ربعی طول کشید تا ماشین‌های امداد و آمبولانس‌ها به پایین کوه برسن و حدس می‌زدم حداقل ۲ ساعتی طول می‌کشه تا برسن بالا و این زمان برای حال من اصلا زمان مساعدی نبود، به جز اون، اصلا چطور امکان داشت بیارنم پایین؟
حالت تهوعم بیشتر شده بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم، زنگ زدم به اورژانس و گفتم که حالم چطوره، گفتند نگران نباش، با سِرُم و همه چیز دارن میان پیشت. نمی‌تونستم با والدینم تماس بگیرم چون از این تماس، به جز یه انتظار ناراحت‌کننده، چیزی نصیب‌شون نمی‌شد. به جز اون‌ها فقط شماره‌ی چندتا از دوستان قدیمی‌رو حفظ بودم که به جز یکی، اصلا حوصله‌ی گپ زدن با هیچ کدوم‌شون رو نداشتم، چه برسه توی چنین موقعیتی. با همون یکی تماس گرفتم ولی جواب نداد، تنها شماره‌ی دیگه‌ای که توی حافظه‌ی بیگانه با اعدادم بود، شماره‌ی معشوقه‌ی سابقم بود که البته آخرین بار گفته بود دیگه بهش زنگ نزنم.
ولی تنها چاره‌م بود، سعی داشتم تعجبش از شنیدن صدام رو با توضیح این که خط مامانمه، تسهیل کنم. در ادامه گفتم که نگران نباشه، برای امر خیر مزاحمش نشدم. سعی کردم آروم بهش توضیح بدم که چه اتفاقی برام افتاده. احساس غالبم از دچار شدن به حوادث و دردسرها، احساس احمق بودنه. در واقع احساس غالبم در زندگی کردن هم، همینه. و چنین اتفاقاتی، این احساس رو به توان می‌رسونه. فکر به این که با این سر و وضع زخمی‌از اون پایین، کنار سرچشمه و جلوی کلی آدم به وسیله‌ی کلی ماشین اورژانس و غیره به پایین منتقل بشم ‌و مردم بهم خیره بشن، حالم رو بدتر می‌کرد. اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم و موقع توصیف احساسِ حماقتم، گریه‌م گرفت، گریه‌ی خیلی شدید، جلوی هیچکس توی زندگیم به این راحتی اشک نریختم، گریه‌ی شدید و هق‌هق که اصلا. اون سعی داشت آرومم کنه. بهش گفتم برای عوض شدن حال و هوام، چیزهای روزمره‌شو تعریف کنه برام. ولی واکنش من نسبت به شنیدن روزمرگی‌هاش فقط گریه‌ی شدیدتر بود، با این همه، شاید بهترین کسی بود که می‌تونستم جلوش تا این حد راحت باشم. بهش گفتم که شاید این حال، به خاطر اینه که حتی با فاکتور گرفتنِ این اتفاق هم، اصلاً زندگی خوبی رو تجربه نمی‌کردم. به خاطر باد و آفتاب، کلاه سوییشرتم رو روی سرم کشیده بودم و روی گوشی خم شده بودم، یک لحظه سرم رو بلند کردم و دیدم یک نفر با لباس هلال احمر داره میاد بالا. گفتم بهش که اومدند و خداحافظی کردم. اسمش سجاد بود و خودش کوهنورد بود و به همین خاطر انقد زود رسیده بود بالا، نفر بعدی ۴۵ دقیقه بعد رسید بهمون. احساس احمق بودنم رو به اون هم گفتم و گفت نه، پیش میاد برای همه. علائم حیاتیم رو چک کرد، دست‌هام رو پانسمان کرد، گفتم گوشیم همینجاست، چند متر اون طرف‌تر. گفت فعلا اولویت خودتی. اورژانس با تلفن بهش گفت که کمر و لگنم رو چطور معاینه کنه. پرسید گرجی بلدم؟ گفتم نه. سعی کرد کمکم کنه خودم بیام پایین ولی باز بعد از چند قدم نیاز به نشستن داشتم، روی پای راستم نمی‌تونستم هیچ فشاری بیارم، دست‌هام زخم بود و نمی‌تونستم وزنم رو روی باتوم بندازم‌‌. کمی‌که تلاش کردیم، متقاعد شد که نمی‌تونیم و باید منتظر نیروی بعدی باشیم. توی ابن مدت هیچ اثری از گریه‌های پشت تلفن نبود، برعکس مدام شوخی می‌کردم، حتی با نفرات بعدی. چون منتظر بودیم، از سجاد دوباره خواهش کردم بره توی مسیری که اومده بودم پایین و گوشیم رو نه به خاطر ارزش مادیش که به خاطر ارزش معنوی چیزهایی که توش دارم، برام پیدا کنه، جزئیات مسیر رو گفته بودم و بعد از ۱۰ دقیقه پیداش کرد، خیلی خوشحال شدم. علیرضا (نفر دوم) در فقدان آمادگی جسمانی برای بالا اومدن از کوه، رسید به ما. نفسش که تازه شد، هر کدوم از یک سمت زیر بغلم رو گرفتند و کمکم کردند که بریم پایین. ولی بعد از چند قدم، باید استراحت می‌کردم، هیچ خوراکی یا آبی همراهشون نبود و حتی از بطری آبِ خون‌آلودِ من استفاده می‌کردند، چون اورژانس بهشون نگفته بود وضعیت افت فشار من رو. کمی‌که رفتیم، به خاطر ناتوانی من و دادهای نابهنگامم از حرکت لگنم، متقاعد شدند که ادامه‌ی راه رو با Basket که چیزی پیشرفته‌تر از برانکارده بریم. پام رو فیکس کردند، و این شکنجه‌ی طولانی شروع شد، مسیر سخت بود و آوردن یه آدم ۷۵ کیلویی با اون وضعیت، برای ۳ نفر، توی اون مسیر و شیب، کار دشواری بود، فشار زیادی روی پام بود، با کوچکترین ضربه به لگن و مچ پام، فریاد می‌کشیدم، باد شدید شده بود و به خودم می‌لرزیدم و اون‌ها گاهی بلندم می‌کردند و گاهی روی شن‌ها می‌کشیدند تا ساعت ۵ بعد از ظهر بالاخره تونستم سوار تویوتای هلال احمر بشم، از سرچشمه که شلوغ بود، فاصله داشتیم و مواجهه‌ام با احمق دیده شدن توسط دیگران اصلا اتفاق نیفتاد‌. اگر چه با چنان شکنجه‌ی طولانی‌ای، اتفاق می‌افتاد هم، دیگه اهمیتی نداشت. مسیر خاکی ناهموار بود و همچنان با تکون‌های شدید ماشین، من از درد داد می‌کشیدم. با رسیدن به آسفالت، دوباره علائم حیاتی چک شد، رگم رو پیدا نمی‌کردند و بالاخره به والدینم خبر دادم که پام پیچیده و دارم می‌رم درمانگاه بویین‌میاندشت. خودشون حدس‌هایی زده بودند ولی طی تماس‌هایی که داشتیم، خیلی کوول و‌ خونسرد جواب داده بودم و همه چیز رو به «،بعداً» موکول کرده بودم. توی درمانگاه گفتند نباید اینجا می‌آوردیدش و باید بره بیمارستان «داران» که تجهیزات عکس‌برداری و آزمایشگاه داره. دکترها معاینه‌ها رو انجام دادند و با سرم سوار آمبولانسم کردند.
دوباره پانسمان‌ها عوض شد، انواع و اقسام معاینه و آزمایش انجام شد. برخلاف درد شدید لگن، هیچ آسیب جدی‌ای نداشت، پاشنه‌ی پا شکسته بود، پا پیچ خورده بود، کف دست‌ها و انگشت‌ها و ساعدها و زانوها و آرنج‌ها فقط ضرب دیده بود و زخم شده بود و تشخیص‌ آخر، باید توسط ارتوپد انجام می‌شد. امروز تاندون‌های مچ پام رو جا انداختند، با دیدن شکل ورم و کبودی، مطمئن شدم که آسیب به خاطر افتادن تخته‌سنگ روی پام بوده. باید تا هفته‌ی آینده صبر کرد تا مشخص بشه که جراحی نیاز داره یا نه. این چند روزه دردهای جدید و کبودی‌های جدید توی بدنم هویدا می‌شدند‌. پای راستم به این زودی‌ها قابل استفاده نیست، پای چپم که سالمه هم، این چند روز انقدر بهش فشار اومده که موقع لی‌لی کردن، دردش دست کمی‌از پای راست نداره ولی درد عضله‌ست و داره خوب می‌شه، پانسمان دست‌هام رو دیروز به سختی باز کردم (چون پانسمان توی زخم گیر کرده بود) تا زخم‌هاش زودتر خوب بشه، ولی نمی‌تونم ازشون برای گرفتن عصا استفاده کنم و تنها حرکت دشوارم برای خارج شدن از روی تخت به قصد استفاده از توالت فرنگیه. با این که یک بار حمامم بردند، ولی کثیفم و ملول، البته احساس احمق بودنم کمتر شده.
اگر چه اتفاق خیلی غیرمنتظره‌ای بود و تنها بی‌احتیاطیم، تنها بودنم بود، ولی می‌تونست همه چیز خیلی بدتر باشه، اگه گوشی آنتن نمی‌داد، اگه توی این معلق زدن نمی‌تونستم دست‌هام رو سپر سر و صورتم کنم، اگه لگن شکسته بود، اگه نخاع آسیب دیده بود، اگه خون‌ریزی جدی‌تری اتفاق افتاده بود و غیره، می‌تونست همه چیز جدی‌تر باشه‌.

مرحوم شیدا راعی ..

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 31
  • بازدید کننده امروز : 32
  • باردید دیروز : 4
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 64
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 1316
  • بازدید کلی : 9350
  • کدهای اختصاصی