loading...

خودگویی با میکروفون

شیدا راعی

بازدید : 0
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1404 زمان : 17:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون


روز جمعه، در کوه‌های زیبای افوس بودم و پس از صرف صبحانه، تصمیم به پایین اومدن گرفتم. قبلش باید بگم که کوه‌هایی وحشی‌‌ داره و قله‌ی اصلیش را من فقط یک بار، اونم سال‌ها پیش با گروه رفته بودم، که اونجا هم گروه دچار چالش شده بود و به جای این که غروب به خونه برسیم، ساعت ۱۲ شب تازه به پایین کوه رسیده بودیم و ساعت ۳ صبح به خانه رسیدیم. من هم مسیر اصلیش رو بلد نیستم. کوهی هم نیست که بشه از هر جاییش رفت و n تا مسیر داشته باشه. به همین خاطر فقط روی دامنه‌های ساده‌ترش حرکت می‌کنم و می‌رم بالا. کوهنوردی رو تکی یادگرفتم و توی احتیاط و مسیر پیدا کردن و غیره، تجربه‌ی تصمیم‌گیریم بدک نیست و بهتر از تجربه، آمادگی فیزیکیمه که به هر ورزشی تونستم، سرکی کشیده‌ام. با این حال، معتقد بودم همیشه که حادثه برای هر کسی می‌تونه پیش بیاد و هرگز احساس سوپرمن بودن نداشته‌ام‌.
این بار هم، حدود ساعت ۱۰ صبح تازه پایین رفتن رو شروع کرده بودم، هیچ جای خاصی هم نبودم که بی‌احتیاطی محسوب بشه، ولی به ناگاه، صخره‌ی بزرگی از زیرم جدا شد و دیگه بقیه‌شو نمی‌دونم دقیقا چه اتفاقی افتاده، ولی وقتی افتادم به خاطر درد پام انقد بلند داد کشیدم که حلقمم در کنار بقیه جاهام پاره شد. ارتفاعی که ازش افتادم رو نمی‌دونم ولی نباید زیاد بوده باشه، شاید ۳ متر، از مدل زخم‌هام ولی به نظر میاد که چهاردست و پا افتادم ر‌و‌ زمین و ظاهرا اون تخته سنگ هم افتاده روی پای راستم و آسیب اصلی هم مربوط به همونه که پا رو له کرده. من فقط پیچیدن پا رو حدس زده بودم، چون قبلا توی ورزش زیاد اتفاق افتاده بود برام و کاملا آشناست، ولی درد اصلی توی لگن و تکون خوردن Leg بود که با هر تکون به داد منجر می‌شد. وقتی اومدم روی زمین یا حین افتادن، می‌دونستم که یه دردسر خیلی جدیه، به خصوص که خیلی هم غیرمنتظره بود. به خاطر ترس و ضربه، فشارم افتاده بود، نگاه به کیفم کردم دیدم پاره و پوره شده، کیفی که واقعا محکم بود و همه وسایلش پخش شده‌‌ بود. بخشی از صپونه‌‌ی مختصرم رو گذاشته بودم برای احتیاط، ولی فقط پلاستیک نون و پنیرش رو پیدا کردم و یه کم خوردم که مغزم کار کنه، خواستم بلند شم ولی دیدم درد و آسیب بیشتر از این حرفاست. گوشی‌ خودم و مامانم تنها چیزایی بود که توی کیف باقی مونده بود، چون توی جیب‌های کناریش بود. خوشحال از این موضوع و این که آنتن داره، با اورژانس تماس گرفتم، اورژانس چندتا سوال مثل این که استخون پات زده بیرون یا نه، پرسید تا آسیب رو‌ بررسی کنه. گفتم آسیب اصلی توی لگنمه، مچ پا فقط پیچ خورده احتمالا. شماره بهم داد تا لوکیشنم رو بفرستم و وصلم کرد به امداد کوهستان. ولی ارتفاع من خیلی زیاد بود و قرار نبود به این زودی و راحتی کسی به دادم برسه. کیف پاره‌م رو با بند‌های خودش به هم گره زدم و وسایلم رو گذاشتم داخلش. هدفون‌هام هنوز توی گوشم بود، کیس هدفون توی جیبم سالم بود، گوشی‌ها سالم بود، عینکم خیلی شیک روی یه سنگ نشسته بود، باتوم‌های کوهنوردی و لباس اضافه و بطری آب و همه چیز رو توی کیف گذاشتم ‌ولی پاره‌تر از این بود که بشه اسمش رو کیف گذاشت. با نخ‌های صنعتی که توی کیفم داشتم، هر طوری بود بستمش و سعی کردم هر چقدر که امکان داره، برم سمت پایین، به خصوص یه صخره جلوم بود که مانع دیده شدنم از پایین‌دست می‌شد و خودم هم ایده‌ای نداشتم که دقیقا بعدش مسیر چه شکلیه. حینش مدام با اورژانس و حلال‌اهمر در تماس بودم. به سختی بلند شدم، به سختی چند قدم رفتم و دوباره نشستم. این وضعیت چندبار تکرار شد تا این که بعد از یکی از نشستن‌ها، خواستم با گوشیم اطلاع بدم که خیلی حالت تهوع دارم و دیگه سختمه بلند شم، که دیدم توی جیب شلوارم نیست. انقدر خبر ناراحت‌کننده‌ای بود که تصمیم گرفتم برای جلوگیری از خراب‌کاری بیشتر، هیچ گه دیگه‌ای نخورم، توانی هم نداشتم دیگه و به شدت حالت تهوع داشتم، با اینکه نمی‌تونستم فاصله‌ی زیادی از گوشیم داشته باشم، ولی هرگز توان این که ۲۰-۳۰ متر دیگه برگردم بالا رو نداشتم. خوشبختانه گوشی مامانم پیشم بود و دوباره با اورژانس تماس گرفتم تا بگم گوشی قبلی رو گم کردم و با این گوشی در تماس باشید. سه ربعی طول کشید تا ماشین‌های امداد و آمبولانس‌ها به پایین کوه برسن و حدس می‌زدم حداقل ۲ ساعتی طول می‌کشه تا برسن بالا و این زمان برای حال من اصلا زمان مساعدی نبود، به جز اون، اصلا چطور امکان داشت بیارنم پایین؟
حالت تهوعم بیشتر شده بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم، زنگ زدم به اورژانس و گفتم که حالم چطوره، گفتند نگران نباش، با سِرُم و همه چیز دارن میان پیشت. نمی‌تونستم با والدینم تماس بگیرم چون از این تماس، به جز یه انتظار ناراحت‌کننده، چیزی نصیب‌شون نمی‌شد. به جز اون‌ها فقط شماره‌ی چندتا از دوستان قدیمی‌رو حفظ بودم که به جز یکی، اصلا حوصله‌ی گپ زدن با هیچ کدوم‌شون رو نداشتم، چه برسه توی چنین موقعیتی. با همون یکی تماس گرفتم ولی جواب نداد، تنها شماره‌ی دیگه‌ای که توی حافظه‌ی بیگانه با اعدادم بود، شماره‌ی معشوقه‌ی سابقم بود که البته آخرین بار گفته بود دیگه بهش زنگ نزنم.
ولی تنها چاره‌م بود، سعی داشتم تعجبش از شنیدن صدام رو با توضیح این که خط مامانمه، تسهیل کنم. در ادامه گفتم که نگران نباشه، برای امر خیر مزاحمش نشدم. سعی کردم آروم بهش توضیح بدم که چه اتفاقی برام افتاده. احساس غالبم از دچار شدن به حوادث و دردسرها، احساس احمق بودنه. در واقع احساس غالبم در زندگی کردن هم، همینه. و چنین اتفاقاتی، این احساس رو به توان می‌رسونه. فکر به این که با این سر و وضع زخمی‌از اون پایین، کنار سرچشمه و جلوی کلی آدم به وسیله‌ی کلی ماشین اورژانس و غیره به پایین منتقل بشم ‌و مردم بهم خیره بشن، حالم رو بدتر می‌کرد. اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم و موقع توصیف احساسِ حماقتم، گریه‌م گرفت، گریه‌ی خیلی شدید، جلوی هیچکس توی زندگیم به این راحتی اشک نریختم، گریه‌ی شدید و هق‌هق که اصلا. اون سعی داشت آرومم کنه. بهش گفتم برای عوض شدن حال و هوام، چیزهای روزمره‌شو تعریف کنه برام. ولی واکنش من نسبت به شنیدن روزمرگی‌هاش فقط گریه‌ی شدیدتر بود، با این همه، شاید بهترین کسی بود که می‌تونستم جلوش تا این حد راحت باشم. بهش گفتم که شاید این حال، به خاطر اینه که حتی با فاکتور گرفتنِ این اتفاق هم، اصلاً زندگی خوبی رو تجربه نمی‌کردم. به خاطر باد و آفتاب، کلاه سوییشرتم رو روی سرم کشیده بودم و روی گوشی خم شده بودم، یک لحظه سرم رو بلند کردم و دیدم یک نفر با لباس هلال احمر داره میاد بالا. گفتم بهش که اومدند و خداحافظی کردم. اسمش سجاد بود و خودش کوهنورد بود و به همین خاطر انقد زود رسیده بود بالا، نفر بعدی ۴۵ دقیقه بعد رسید بهمون. احساس احمق بودنم رو به اون هم گفتم و گفت نه، پیش میاد برای همه. علائم حیاتیم رو چک کرد، دست‌هام رو پانسمان کرد، گفتم گوشیم همینجاست، چند متر اون طرف‌تر. گفت فعلا اولویت خودتی. اورژانس با تلفن بهش گفت که کمر و لگنم رو چطور معاینه کنه. پرسید گرجی بلدم؟ گفتم نه. سعی کرد کمکم کنه خودم بیام پایین ولی باز بعد از چند قدم نیاز به نشستن داشتم، روی پای راستم نمی‌تونستم هیچ فشاری بیارم، دست‌هام زخم بود و نمی‌تونستم وزنم رو روی باتوم بندازم‌‌. کمی‌که تلاش کردیم، متقاعد شد که نمی‌تونیم و باید منتظر نیروی بعدی باشیم. توی ابن مدت هیچ اثری از گریه‌های پشت تلفن نبود، برعکس مدام شوخی می‌کردم، حتی با نفرات بعدی. چون منتظر بودیم، از سجاد دوباره خواهش کردم بره توی مسیری که اومده بودم پایین و گوشیم رو نه به خاطر ارزش مادیش که به خاطر ارزش معنوی چیزهایی که توش دارم، برام پیدا کنه، جزئیات مسیر رو گفته بودم و بعد از ۱۰ دقیقه پیداش کرد، خیلی خوشحال شدم. علیرضا (نفر دوم) در فقدان آمادگی جسمانی برای بالا اومدن از کوه، رسید به ما. نفسش که تازه شد، هر کدوم از یک سمت زیر بغلم رو گرفتند و کمکم کردند که بریم پایین. ولی بعد از چند قدم، باید استراحت می‌کردم، هیچ خوراکی یا آبی همراهشون نبود و حتی از بطری آبِ خون‌آلودِ من استفاده می‌کردند، چون اورژانس بهشون نگفته بود وضعیت افت فشار من رو. کمی‌که رفتیم، به خاطر ناتوانی من و دادهای نابهنگامم از حرکت لگنم، متقاعد شدند که ادامه‌ی راه رو با Basket که چیزی پیشرفته‌تر از برانکارده بریم. پام رو فیکس کردند، و این شکنجه‌ی طولانی شروع شد، مسیر سخت بود و آوردن یه آدم ۷۵ کیلویی با اون وضعیت، برای ۳ نفر، توی اون مسیر و شیب، کار دشواری بود، فشار زیادی روی پام بود، با کوچکترین ضربه به لگن و مچ پام، فریاد می‌کشیدم، باد شدید شده بود و به خودم می‌لرزیدم و اون‌ها گاهی بلندم می‌کردند و گاهی روی شن‌ها می‌کشیدند تا ساعت ۵ بعد از ظهر بالاخره تونستم سوار تویوتای هلال احمر بشم، از سرچشمه که شلوغ بود، فاصله داشتیم و مواجهه‌ام با احمق دیده شدن توسط دیگران اصلا اتفاق نیفتاد‌. اگر چه با چنان شکنجه‌ی طولانی‌ای، اتفاق می‌افتاد هم، دیگه اهمیتی نداشت. مسیر خاکی ناهموار بود و همچنان با تکون‌های شدید ماشین، من از درد داد می‌کشیدم. با رسیدن به آسفالت، دوباره علائم حیاتی چک شد، رگم رو پیدا نمی‌کردند و بالاخره به والدینم خبر دادم که پام پیچیده و دارم می‌رم درمانگاه بویین‌میاندشت. خودشون حدس‌هایی زده بودند ولی طی تماس‌هایی که داشتیم، خیلی کوول و‌ خونسرد جواب داده بودم و همه چیز رو به «،بعداً» موکول کرده بودم. توی درمانگاه گفتند نباید اینجا می‌آوردیدش و باید بره بیمارستان «داران» که تجهیزات عکس‌برداری و آزمایشگاه داره. دکترها معاینه‌ها رو انجام دادند و با سرم سوار آمبولانسم کردند.
دوباره پانسمان‌ها عوض شد، انواع و اقسام معاینه و آزمایش انجام شد. برخلاف درد شدید لگن، هیچ آسیب جدی‌ای نداشت، پاشنه‌ی پا شکسته بود، پا پیچ خورده بود، کف دست‌ها و انگشت‌ها و ساعدها و زانوها و آرنج‌ها فقط ضرب دیده بود و زخم شده بود و تشخیص‌ آخر، باید توسط ارتوپد انجام می‌شد. امروز تاندون‌های مچ پام رو جا انداختند، با دیدن شکل ورم و کبودی، مطمئن شدم که آسیب به خاطر افتادن تخته‌سنگ روی پام بوده. باید تا هفته‌ی آینده صبر کرد تا مشخص بشه که جراحی نیاز داره یا نه. این چند روزه دردهای جدید و کبودی‌های جدید توی بدنم هویدا می‌شدند‌. پای راستم به این زودی‌ها قابل استفاده نیست، پای چپم که سالمه هم، این چند روز انقدر بهش فشار اومده که موقع لی‌لی کردن، دردش دست کمی‌از پای راست نداره ولی درد عضله‌ست و داره خوب می‌شه، پانسمان دست‌هام رو دیروز به سختی باز کردم (چون پانسمان توی زخم گیر کرده بود) تا زخم‌هاش زودتر خوب بشه، ولی نمی‌تونم ازشون برای گرفتن عصا استفاده کنم و تنها حرکت دشوارم برای خارج شدن از روی تخت به قصد استفاده از توالت فرنگیه. با این که یک بار حمامم بردند، ولی کثیفم و ملول، البته احساس احمق بودنم کمتر شده.
اگر چه اتفاق خیلی غیرمنتظره‌ای بود و تنها بی‌احتیاطیم، تنها بودنم بود، ولی می‌تونست همه چیز خیلی بدتر باشه، اگه گوشی آنتن نمی‌داد، اگه توی این معلق زدن نمی‌تونستم دست‌هام رو سپر سر و صورتم کنم، اگه لگن شکسته بود، اگه نخاع آسیب دیده بود، اگه خون‌ریزی جدی‌تری اتفاق افتاده بود و غیره، می‌تونست همه چیز جدی‌تر باشه‌.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 22
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون


[صحنه‌ی اول]

قهرمان داستان به داستان جدیدی احتیاج داشت، نه برای قهرمان شدن، که برای داشتنِ احساسِ «بودن». راستی‌راستی فکر کرده بود که قهرمان داستانه، چیزی که هرگز نبوده رو آن چنان توی خیال خودش نشخوار کرده بود تا باورش شده بود. ولی گاهی نردبانِ این انکارِ روان‌پریشانه متلاشی می‌شد و خودش رو وسط این سیاهی، حتی شده برای یک لحظه تماشا می‌کرد. این بار اما شکافی که درون این «فراموشی‌ تجزیه‌ای» ایجاد شده بود، طولانی‌تر از یک لحظه بود: تونست به یاد بیاره که چطور به عنوان سیاهی‌لشکر وارد قصه شده بوده، و با این که همون اول کار باید طی حادثه‌ای، صحنه رو وداع می‌گفته، اما امتناع کرده، گفته که «زوده هنوز، می‌خوام به بازی توی این نمایش ادامه بدم». و هر طوری بود، ادامه داده بود، بدون نقش، مستمع آزاد، آتش‌به‌اختیار.
نمایش سال‌ها پیش تمام شده بود، سال‌ها پیش همه‌ی بازیگرها صحنه رو ترک کرده بودند، ولی اون هنوز داشت بازی می‌کرد، بازی با نردبان‌های بلندی که توی خیال خودش می‌ساخت تا ازشون بالا بره و از سالن نمایش خارج بشه. حسابی مشغولِ نقش خودش شده بود، بی این که قصه‌ای داشته باشه. گویی آخرِ قصه‌ی قبلی گم شده بود، قصه‌ی قبلی یک پایانِ بسته‌ داشت؛
«... و قهرمان داستان تا ابد روی صحنه نشست، خیره به صندلی‌های خالی، فضای تاریک سالن».
حالا تصمیم می‌گیره قصه‌ی خودش رو بگه، تا کمی‌احساس «بودن» داشته باشه. برای شروع به کمی‌خیال‌پردازی آگاهانه و هدفمند نیاز داره.

[صحنه‌ی دوم]

خیال‌پردازی هدفمند؟ بله، خودش رو به شکل گاوی می‌بینه که ادای چریدن رو در میاره، وانمود می‌کنه که گاوه، در عین حال و با وجود گاو بودنش، حتی هنگام نشخوار کردن، اطرافش رو خوب رصد می‌کنه و حواسش به همه چیز هست. هر علفی که به دندون می‌گیره، سعی می‌کنه جوری این کار رو انجام بده که کسی متوجهِ ادا بودنش نشه و به همین دلیله که هیچکس حتی ذره‌ای به گاو بودنش شک نکرده. در تمام این سال‌ها، حتی یک لحظه هم از این نقش غافل نشده و دیگه در گاو بودن حرفه‌ایه، گویی استعدادی ذاتی داشته برای گاو بودن، تا اونجا که حتی نمی‌دونه به جز گاو، چه چیز دیگه‌ای می‌تونه باشه، تا جایی که گاهی، واقعا اینطور به نظرش می‌رسه که یک گاوه، بی هیچ وانمود و نمایشی. حتی گاهی خیال می‌کنه که این شک به «گاو نبودن» هم نقشیه که بهش گفته شده تا بازی کنه، حتی این که مدتیه از این نمایش خسته شده هم، می‌تونه جزوی از این نمایشِ مرموز باشه و «باید» وانمود کنه که در حال فکر کردن به خارج شدن از عرصه‌ی بازیگری و گاو بودنه. برای روشن‌تر شدن تصویر و همچنین به این خاطر که از اینجا قراره ماجرا جدی بشه، بذار با لحن رسمی‌تر مرور کنیم موقعیت رو؛
گاوی داریم که وانمود می‌کند «گاو‌» است. در عین حال، خیال‌بافی جدیدش این است که چطور می‌تواند گاو نباشد، آیا در گاو‌ بودنش مختار است؟ در وانمود کردنش چطور؟ و آیا این دو فرقی هم دارند؟ آیا از ابتدا واقعا یک گاو بوده یا.
این خیال‌بافی‌ها با یک امر ناگزیر متوقف می‌شود، گویی چیزی درونش را متلاشی می‌کند؛
جنون،
مثل آشوبی درون سرش می‌جوشد، هر فکر تازه‌ای، هر تصویر و هر احساسی، مثل انفجاری جدید، طوفان درونش را تشدید می‌کند. جنونی که تجربه می‌کند، نتیجه‌ی متلاشی شدن جمجمه‌ی این گاو تنومند است. جنونی که سال‌ها درون پوسته‌ای مدفون بوده‌ و حالا ناگهان این زنجیر را گسسته است.

[صحنه‌ی سوم]

آری،
آشکارگیِ جنون؛
دیگر نه گاوی در کار است و نه وانمودی، نه نشخواری و نه خیالِ گاو نبودن و نه هیچ چیز دیگری. جنونی که همیشه از آن می‌ترسیدم، جنونی که در من، در گاوی زنجیر بوده، گاوی غمگین و خیال‌باف، ماغ‌های ساختگی، آرامشی نمادین‌، نمادهایی خیالی، خیالاتی نمادین...
انگار که از پس یک عذاب طولانی، جنون، آن دَم‌نوشی باشد که خوب دَم کشیده باشد، شرابی که به نیکی رسیده باشد، بهمنی که فروریخته باشد، آتش زیر خاکستری که شعله کشیده باشد، جمجمه‌ی گاوی که متلاشی شده باشد، و وحشت غیرقابل توصیفی که از این فروپاشی، لحظه‌ای که جمجمه‌ام تَرک برمی‌دارد، انفجاری که درونم، کابوسی واقعی... زبانم بند می‌آید.
محتویات مغز خودم را تماشا می‌کنم، زمانی که متلاشی شده‌ است، زمانی که دیگر چیزی قابل بازیابی، پنهان یا انکار کردن نخواهد بود. زمانی که بالاخره همه چیز آشکار شده است، نور زیادی که چشم‌ها را به درد، و هشیاری را به دیوانگی و ویرانی دعوت می‌کند. وحشت‌زده و برهنه در خیابان‌ها سرگردان می‌شوم و از ترس جیغ می‌کشم، از نگاه وحشت‌زده‌ی مردم بیشتر وحشت می‌کنم، چرا که تاییدی است بر حقیقی بودن آنچه که این گاوِ وحشت‌زده، تجربه می‌کند، گاوی که گلویش از هم باز شده، حنجره‌ام که پاره‌پاره است و از دست هیچکس، هیچ کاری ساخته نیست، که هیچوقت نبوده است و چه بهتر که هرگز این گاو، خیالی از جنس امید را نشخوار نمی‌کرد.


[صحنه‌ی چهارم]

تا پیش از این لحظه‌، لحظه‌ی آشکارگی جنون، زندگی برایم مثل کنسرتی باشکوه بود، با رقص‌ نورهای زیاد و کورکننده، صداهایی کرکننده، و در میان انبوهِ جمعیتی که در حال پایکوبی و شادی بود، کسی دست‌هایش را روی صورتش گرفته بود و هق‌هق می‌زد، صدای موزیک قلب آدم را از جا به دَر می‌کرد، و تمام سلول‌های بدن به بالا و پایین پریدن دعوت می‌شدند.
اما من از رقصیدن با آن صداها و نورها ناتوان بودم، به میان جمعیت می‌رفتم تا کسی که گریه می‌کند را از نزدیک ببینم، شدت نورها، آدم‌های اطرافم را تبدیل به اشباحی ناشناخته می‌کرد و من چیز زیادی نمی‌‌دیدم، جز تصویر مخدوشی از یک جمجمه‌ی متلاشی، احساس می‌کردم که گم شده‌ام، که همیشه گم بوده‌ام، ذهنم هم‌زمان به چند جهت حرکت می‌کرد و فکرها فاقد آغاز و پایان، تنها مانند تصاویری بی‌ربط آشکار می‌شدند، و بلافاصله فراموش. و این فراموشی مدام اینطور تداعی می‌کرد که هیچوقت وجود نداشته‌ام، که هر چه دیده‌ام، خیالی بیش نبوده‌ است، خیالی فروپاشیده.
گاهی خودم را در حال رقصیدن می‌یافتم و گاهی در حالتی خیره، مبهوت، مات. تا این که پیشانی‌ام گرم شد، گرمایی مطبوع و دلگرم‌کننده که هر لحظه شدت بیشتری پیدا می‌کرد تا این که به کلی مطلوبیت اولیه را از دست داد، مثل آتشی که جمجمه‌ی یک گاو را می‌سوزاند، پیشانی‌ام بدل به بیابانی داغ شد که از هیچ در حال سوختن است. در میان کنسرتی باشکوه، هیجانی بی‌امان، رقص‌نورهایی که تن را به تب و تابِ صدا پیوند می‌دادند، پیشانی‌ام همچون بیابانی داغ در حال سوختن بود، چشم‌هایم می‌سوخت، صورتم می‌سوخت، دست‌هایم را روی صورتم گرفته بودم و هق‌هق‌ می‌زدم، صدای موزیک قلب آدم را از جا به در می‌کرد و تمام سلول‌های بدنم به بالا و پایین پریدن دعوت می‌شدند،
و این مواجهه، برای شکافتن جمجمه‌ی یک گاو کافی بود.


[صحنه‌ی پنجم]

چه راهی باقی می‌ماند برای کسی که جمجمه‌‌ی گاوی تنومند درون سرش متلاشی شده‌ است؟
تنها بخش‌هایی از حافظه و ادراک وجود دارد که خارج از یک ساخت و جریان فکری منسجم دیده می‌شود، مثل جزیره‌هایی دور از هم، جداگانه، درست مثل بخش‌های نامشخصی از یک جمجمه‌ی متلاشی‌شده‌. هیچ چیز نمی‌تواند به شکلی کامل به یاد آورده شود، خیال (Fantast) ماهیت خیال‌گونه‌ی خود را از دست می‌دهد، مثل موج‌های دریا، سراسر ساحلِ واقعیت پخش می‌شود، و تو باید بدانی که هرگز نمی‌توان از بیابانی داغ که از «هیچ» -یعنی از چیزی که نیست- در حال سوختن است، خلاص شد.
فضای تاریک یک سالن نمایش، فرصتی بی‌نظیر را برای مرور زندگی در اختیار آدمی‌قرار می‌دهد. فرصتی که روان چندان مایل به استفاده از آن نیست، چرا که ممکن است مرور گذشته دل‌آزار باشد، که دل‌آزار کلمه‌ی عقیمی‌برای توصیف دل‌آزار بودن آن است، بنابراین گذشته در پیش چشم قهرمان داستان، دیگرگون می‌نماید. پس اولین واقعیت این است که واقعیتی از گذشته وجود ندارد، تنها تحریفی شخصی‌سازی شده از واقعیت و گذشته وجود دارد که از هیچ ثبات و منطقی جز منطقِ «روانی فروپاشیده» پیروی نمی‌کند؛ مجمع‌الجزایر جنون.
به یاد می‌آورد که هرگز در زندگی‌اش خوشحال نبوده، و حالا گذشت زمان، گویی مخمصه را تنگ‌تر کرده،‌ به نحوی که دیگر امکان دست یازیدن به امیدهای مرتبط با آینده‌ای ایده‌آل، وجود ندارد. امید ترسوتر از آن است که بعد از 40 سال ناکامی‌بتواند دوباره پا به صحنه‌ی چنین نمایش تاریکی بگذارد. پس برای اورگانیسمی‌که وقتی به عقب نگاه می‌کند، جز رد پای غول‌آسای رنج را نمی‌بیند، دقیقا چه دلیلی باقی می‌ماند که همچنان صحنه‌ی این نمایش تاریک را با حضورش آلوده کند؟ این پرسشی بود که گلوی قهرمان داستان را با طنابِ خاطراتِ ناقص‌ش فشار می‌داد تا جایی که گاهی گمان می‌کرد گلویش پاره‌پاره شده است. و بعد که با دست دور گردن خودش را چک می‌کرد و از سالم بودن آن مطمئن می‌شد، گمان می‌برد که نکند این رنج واقعی نباشد؟ مبادا مرور زندگی‌اش با عینکی سرشار از تحریف انجام بشود؟ مبادا این زندگی مربوط به خودش نباشد؟ «خود»ش کیست؟ تا قبل از وارد شدن به این صحنه، این «خود» چگونه بوده است؟ خودش را درون مخمصه‌ای حس می‌کرد که 40 سال آن را زیسته‌. به نظرش رسید که شاید راه فرار، رهایی از امید برای فرار باشد. «رها از رهایی».

[صحنه‌ی ششم]

در این تاریکی، تاریکی‌ای که در صحنه‌ی نمایش و برای نمایش است، «امید» شمایل خاصی را در ذهنش تداعی نمی‌کند. امید صرفا تلاشی‌ست برای این گونه نبودن و حتی شاید صرفاً «نبودن». و فکر به چنین مخمصه‌ای و حتی فکر به راه حل آن، در وهله‌‌ی اول، تهوع‌آور است و شاید تنها نکته‌ی دلگرم‌کننده‌، آن است که این نمایش هیچ بیننده‌ای ندارد، و این فقدان تماشاچی، اضطراب ناشی از بالاآوردن روی صحنه را تسکین می‌دهد. البته که این تسکین بلافاصله با سوالی دیگر محو می‌شود که نکند تمام این مخمصه به خاطرِ فقدانِ حضورِ چشمی‌برای دیدن باشد؟ نمایشی که هیچ مخاطبی ندارد را می‌توان همچنان به عنوان یک نمایش در نظر گرفت یا بهتر است با همان عنوان «مخمصه» به آن فکر کند؟ و بعد از آن سوال دیگری ظهور کرد: آیا می‌تواند خودش را به عنوان یک هنرمند در نظر بگیرد؟ و باز سوال بعدی: اثر هنری‌اش دقیقا چیست؟ نمایشی با یک نقش، بی هیچ طراح صحنه و کارگردان و نویسنده‌ای، تاریکی مطلق، تا ابد، و ابد برای چنین نمایشی تنها می‌تواند به اندازه‌ی عمر راوی یا همان قهرمان داستان باشد، چرا که بعد از آن، دیگر روایتی در کار نیست، بیننده‌ای هم نیست. و این روایت هرگز نوشته نمی‌شود، داستانی که هرگز قرار نیست خوانده شود، نه فقط به این خاطر که داستان خوبی نیست، بلکه به این خاطر که هرگز نوشته نمی‌شود. داستانی که حتی قهرمان داستان آن، نمی‌داند قرار است تا کجا و چطور ادامه داشته باشد. و آیا نمی‌توان گفت این دقیقا عالی‌ترین شکل ظهور هنر است؟ چه خیالی.
فکری جدید با لشکری از غم و درد، افکارش را تهدید کرد: «چه داستان مزخرفی».
ظلمات اطرافش را نگاه کرد، و بعد از آن، به نقطه‌ای نامعلوم در میان صندلی‌های سالن نمایش چشم دوخت، سعی کرد در آن سیاهی، چشم‌هایی را تصور کند که به این داستانِ نانوشته خیره شده‌اند.

مرحوم شیدا راعی ..

برچسب ها
بازدید : 22
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

وقتی چیزی او را در ذهنم تداعی می‌کند، گویی درون رویایی از او غرق می‌شوم که یا تصور محالاتی از آینده است و یا مروری از گذشته و این خیالات آنچنان عمیق‌اند که از محیط اطراف غایبم می‌کنند، از آنچه در پیرامونم می‌گذرد، و گاه حتی بدنم را به واکنشی فیزیولوژیکی برمی‌انگیزاند، در ابتدا هیجان‌زده می‌شوم، خاطرات به صورت آبشاری بلند در ذهنم فرود می‌آیند، کلماتی که به او می‌گفتم و شکسپیر درونم مشغول ستایش کردن او می‌شد، جوری که با دو دست، یکی از دست‌‌هایش را می‌گرفتم (یک دست زیر، یک دست رو) یا اینکه حین حرف زدن هر چندثانیه یک بار از دیدنش جوری هیجان‌زده می‌شدم که نمی‌توانستم جلوی بوسیدن یا بغل‌کردنش را بگیرم، یا این که حس می‌کردم وزنه‌ی آهنی سنگینی درون سینه‌ام وجود دارد و به سمت بزرگترین آهن‌ربای جهان که او باشد، کشیده می‌شوم و.‌.‌.
حین نوشتن این خاطرات، سرعت نوشتنم چندبرابر می‌شود، چرا که همه چیز به هم پیوسته‌است و همه‌ به دنبال هم می‌آیند، گویی با مرور کردن، دوباره آن‌ها را زیست می‌کنم.
بعد از آن، جایی که خودم نمی‌توانم بفهمم کجاست، آبشار متوقف می‌شود، شاید خاطرات با لحظه‌ی حال پیوند می‌خورند یا به سمت رویابافی در آینده پیش می‌روند، در هر صورت، به اینجا که می‌رسد، همه چیز آهسته می‌شود، شاید هر چند دقیقه یا حتی هر چند ساعت فقط یک‌ جمله بنویسم، بدنم سست می‌شود، گاهی به اشک پیوند می‌خورد و گاهی به حساسیت بیشتر نسبت به احساس سرما، و اغلب هر دو با هم. ابروها و چشم‌هایم به پایین می‌افتند، پوست صورتم چروک می‌شود، گویی عضلات صورت از کار افتاده باشند، تصویر خودم را در سال‌های آینده تصور می‌کنم که همچنان زندانی این خیال‌بافی‌ها هستم. سال‌هایی که هر لحظه‌‌اش بسیار بیشتر از لحظاتِ «واقعیت» طول می‌کشند.
بعد از بیرون آمدن از این خیال‌ها، حس رخوتِ بعد از انزال مردانه را دارم، که در آن غم و یأس جای تغییرات فرحبخش و تسکین‌دهنده‌ی حین اورگاسم را گرفته‌اند. رخوتی محض در میدانِ دیدِ تاریکم. بعد از آن، احساسِ ضعف بدنی تنها چیزی‌ست که تنهایی‌ام را مختل می‌کند و مدام یادآوری می‌کند که هستم، وجود دارم، و من از این بابت از او (احساس ضعف) ممنونم. چرا که پاهایم را روی زمین نگه می‌دارد تا بیش از این در هپروت خودم گم نشوم.
سال‌ها بود که اینطور درگیر نوشتن نشده بودم، تقریبا همه‌ی چیزهایی که برایم باعث نوشتن می‌شوند را دارم؛ انزوا، غم، بی‌علاقگی، ناامیدی. می‌ماند فقدان فراغت خاطر و مانعی به نام زیست روزمره که به نظرم فقط در صورت از دست دادن توانایی راه رفتن و محبوس بودن در یک اتاق بدست می‌آید. با این حال، پس از مدت‌ها دوباره سیاهچاله‌ی درونم را می‌بینم و توصیف دقیق این سیاه‌چاله با جزئیات بیمارگونه، واکنش دردناک و در عین حال لذت‌بخش روانم به این سوگ است.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 22
چهارشنبه 16 بهمن 1403 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

خودگویی با میکروفون

The Twisted Faces of Johan Van Mullem

دیشب ۲۲:۳۰ خوابیدم و صبح رأس ۰۵:۰۰ بیدار شدم.
تا نیم ساعت داشتم به این فکر می‌کردم که «آخه چرا انقدر زود بیدار شدم؟» و سعی داشتم با تقدیر خویش بجنگم. وقتی از تقدیرم -یعنی همان بیداری- شکست خوردم، کمی‌مطالعه کردم تا سواد و آگاهی و معلومات و اطلاعات خویش را بالا ببرم تا سطحی نباشم.
منتظر بودم خورشید کمی‌بیشتر گرم شود تا موقع دویدن یخ نزنم. ترسم از سرما در همان چند کیلومتر اول از بین رفت، چرا که علی‌رغم دیرعرق بودنم (دیرعرق در لغت‌نامه‌ی بِه‌خُدا به کسی گفته شده است که دیر و کم عرق می‌کند) داشتم عرق می‌کردم و حتی نیاز به سوئیشرت هم نداشتم. حین دویدن تمرکزم روی نفس کشیدن از بینی بود و این تلاش، خود نوعی مراقبه‌ است. بیشترین زمانی که به فرایند تنفس (و دستگاه‌های ذی‌ربط آن شامل دم و بازدم) توجه دارم، حین همین دویدن است.
در انتها بی‌اینکه تلاشی کرده باشم یا توجهی، رکورد ۶ کیلومتر خودم را در ۲۹ دقیقه زدم و رفتم برای صبحانه، یک لیوان چایی و یک لیوان شیر را با هم قاطی کرده، جرعه به جرعه نوشیدم و پس از آن، صبحانه‌ی ذلیلی که داده شده بود را نوش کردم.
تا یک ساعت بعد که با چند نفر گپ زده بودم، متوجه شدم انرژی‌ام خیلی بیشتر از دیگران است و این باعث می‌شود حوصله‌ام را نداشته باشند، چرا که همه‌شان تازه و به زور از رخت‌خواب بلند شده بودند و من، برعکس آن‌ها، ۴ ساعت بود که روزم را آغازیده بودم‌. بعد از دوش گرفتن کمی‌روی تخت ولو شدم و به پیشرفتم در دویدن فکر کردم. به این که حین دویدن که برایم ساده و فان و فرحبخش شده، به این فکر می‌کردم که می‌توانم مابقی کارها را هم به همین سادگی انجام بدهم. حتی یک لحظه دلم خواست بروم یک موضوع جدید را شروع کنم و به استادم که از دست هیچ کاری نکردنم کلافه‌ است، با غرور بگویم «تو نمی‌دونی با چه آدمی‌طرفی، من از پس هر کاری برمیام، و احتمالا دیگه هیچوقت شاگردی مثل من پیدا نمی‌کنی». و او سخت تحت تاثیر این سخنم قرار بگیرد و برعکس همیشه که در محضرش همچون کپکی خاک بر سر ظاهر شده‌ام، این بار مثل یک جنگ‌جوی وحشی و زبردست رخ‌نمایی کنم و او در حالتی میخکوب به چشمان چون عقابم خیره شود. بگذریم، چشم‌های خمار من، درست مثل چشم‌های دوست فرانسوی‌ام- مارسل پروست- خمار است و به هیچوجه نمی‌تواند نقش چشم‌های عقاب را بازی کند.
علاوه بر محدودیت چشمانم، حالا که روی تخت ولو شده‌ام و این‌ها را می‌نویسم و کمی‌هم باد درون دل و بارم پیچیده‌ است، ترس‌‌هایم از زیر و زبر، یمین و یسار به سمتم می‌خرامند و من آهسته‌آهسته کوچک‌ و کوچک‌تر می‌شوم. بدون باد، بدون چشمانی چون چشمان عقاب، بدون امید، بدون زندگی.
شعله‌ای درون دست‌هایم را گرم می‌کند و این گرما انرژی تولید می‌کند، ملکول‌ها شمایل متفاوتی پیدا می‌کنند، من با کمی‌تبختر و تکبر به ریشِ خداوند یگانه و بزرگ می‌خندم و ریش‌هایش را نوازش می‌کنم، ناگهان شعله‌ور می‌شود و حالا، خداوند تبارک و تعالی، در حال غلتاندن صورت و موی خود در خاکِ دریاچه‌ای خشک‌شده به من فحش‌های جنسی می‌دهد. و من برای اولین بار این تمایل به استفاده از اندام‌های تناسلی برای فحاشی را در رفتار بشر درک می‌کنم، گویی ریشه‌ای الهی دارد. شاید اولین بار انسانی ریش خالقش را سوزانده است و خالق عصبانی و کینه‌ای و بدذات، فحش خوردن با اندام‌های جنسی را در ذات پاک بشر فرو کرده است. اندام‌های جنسی شمایلی غم‌انگیز دارند، اگر چه تصاویر سعی در جذاب بودن و هیجان‌انگیز بودن آن‌ها دارند، لکن بدون آرایش که نگاهشان کنیم، در خلوت و تنهایی که براندازشان کنیم، غم‌‌انگیز و خموده‌ و پژمرده‌اند، و به ریش ما می‌خندند.

مرحوم شیدا راعی ..

برچسب ها
بازدید : 342
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

خودگویی با میکروفون

اسم این مطالب دنباله‌دار رو گذاشتم معمای اصغرآقا چون این حرف‌ها فقط به درد اصغرآقا می‌خوره. برای بقیه معما نیست. دیگران ازش عبور می‌کنند، سؤالی نمی‌بینند. توی پست اول که حالا پاک شده، سعی داشتم یه مدل درست کنم؛ اصغرآقا نون‌فروشی بود که بلد نبود دروغ بگه، یا اگه ناراحت می‌شید، دوست نداشت دروغ بگه. نون‌هاش بنا به شرایطِ اجتناب‌ناپذیرِ کاری، مونده می‌شد و اگر می‌گفت که نون‌هاش تازه نیست، ورشکست می‌شد.
معمای اصغرآقا در مورد کسی بود که بین راست و غلط گیر می‌کنه و برای این راستی باید هزینه پرداخت کنه. چون این راستی محکوم به شکسته. [شکست در چه چیزی؟]


بعد از اون برای معمای اصغرآقا یه جواب پیدا کردم؛ باید یه قدم به عقب برگشت و پرسید اصلاً واقعیت یا حقیقت اهمیتی داره؟ پست دوممی‌خواست بگه از اونجا که حقیقت و واقعیت در دنیای امروز اهمیتی نداره، پس دروغ گفتن اشکال نداره، چون نه تنها کسی به دنبال حقیقت نیست، بلکه حتی حقیقت وقتی پیشکش بشه هم، کسی اون رو باور یا قبول نمی‌کنه. پاسخ شیدا راعی برای معمای اصغرآقا یه انتخاب محافظه‌کارانه بود. و استدلالی که به نوعی سفسطه زینت بخشیده شده بود؛ چون حقیقت برای کسی مهم نیست، پس می‌تونیم بشینیم عقب، کارمون رو بکنیم و از شر این معما راحت بشیم.

پاسخ دیگه نسبت به این معما رو می‌شه به طور کامل توی فیلم «A Hidden Life» مالیک دید. برعکس شیدا راعی که با یه واکنش محافظه‌کارانه‌، یه قدم به عقب برداشت و معما رو بی‌اعتبار کرد، فرانتز بدون اینکه اوضاع رو پیچیده کنه، قدم به جلو می‌ذاره و به این معما پاسخ می‌ده؛ از رفتن به جنگ سر باز می‌زنه و به خیانت متهم می‌شه. حقیقتی که باور داره، اون رو به این عمل سوق می‌ده‌. فرانتز برعکس بقیه‌ی مردمش با یک «سؤال»، با یک «مسئله» مواجه می‌شه؛ اگر این جنگ حق نباشه چی؟ و فرانتز معتقده که این جنگ حق نیست. نمی‌تونه توی چنین چیزی مشارکت داشته باشه، حتی حاضر نیست پشت جبهه خدمت کنه. در این بین از طرف مردم طرد می‌شه. بهش می‌گن که این کارش، هیچ سودی برای هیچکس نداره. که خودش و خانواده‌ش رو به خطر می‌ندازه. وکیلش بهش می‌گه که با این کار هیچ تغییر کلانی توی اوضاع اتفاق نمی‌افته. اصلاً این امتناع و اعتراض به گوش هیچکس (مقامات یا مردم) نمی‌رسه. هیچکس از این قربانی شدن خبردار نمی‌شه. کشیش می‌گه که ایمان یه پدیده‌ی درونیه‌ و مهم نیست اگه به صورت ظاهری چیزی که باور نداره رو به زبون بیاره تا از اعدام نجات پیدا کنه. وکیل یه برگه می‌ذاره جلوش و بهش می‌گه کافیه پای این رو یه امضا بزنی تا آزاد بشی. فرانتز فقط بهش جواب می‌ده؛ «من آزادم».

و من برای این فیلم می‌میرم، برای حساسیت فرانتز می‌میرم، برای نازنین‌ بودنش. فرانتز داره یه جواب Outstanding می‌ده به این معما. فیلم خیلی هم تخیلی نیست. نویسنده مدام این ایمان رو در معرض تردید قرار می‌ده:


What is it?
Pride?
Are you better than the rest?
Are you alone wise?
How do you know what is good or bad?
Did heaven tell you this? Heard a voice?

و پاسخ فرانتز به این تردیدها ساده‌ست. در انتهای فیلم، مقام بلندپایه‌ی نازی بهش می‌گه که هیچکس از اعتراض تو خبر دار نمی‌شه. دنیا همون مسیر سابق خودش رو ادامه می‌ده. کار تو حتی می‌تونه اثر منفی داشته باشه نسبت به چیزی که مقصود توئه. یه نفر دیگه جای تو رو می‌گیره. وسط این حرف‌ها از فرانتز یه سؤال شخصی هم می‌پرسه؛ «تو منو قضاوت می‌کنی؟». فرانتز در پاسخ می‌گه؛


I don't judge you. i'm not saying he's wicked, i am right. I don't know everything. A man may do Wrong. And he can't get out of it. To make his life clear. maybe... he'd like to go back but he can't. But i have this feeling inside me... that i can't do what i believe is wrong.


و من هزار بار می‌میرم برای فرانتز و این احساس درونیش‌.
+ عاشقانه‌ترین سکانس تاریخ سینما‌ اونجاست که زنش بهش می‌گه کاری که درسته رو انجام بده، من با توئم. کلیک


مرحوم شیدا راعی ..

برچسب ها
بازدید : 264
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

من کودکی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب می‌خواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ی مادرم و در کنار او می‌گذراندم. بوی کتاب‌ها و عطر دست‌های مادرم، موهای همیشه بافته‌اش، لبخند‌ و نوازش‌هایش همیشه در حافظه‌ی چشم‌هایم زنده‌ است. مادرم عصرها پشت پیانو می‌نشست و گوش مرا با بهترین‌ قطعات موسیقی کلاسیک آشنا می‌کرد. خانه‌ی پدربزرگم وسط یک باغ بزرگ بود ‌و همه‌ی خانواده برای اعیاد و مناسبت‌ها آنجا جمع می‌شدند. هیچگاه شب‌های یلدا را فراموش نمی‌کنم که پدربزرگ برایمان حافظ می‌خواند و ما،
آه نه، مسخره‌بازی دیگر کافی‌ست.
حقیقت این است که مادرم اصلاً زن دانایی نبود. یک دستفروش دهاتی بود با دست‌های زمختی که به ندرت برای نوازش من به سمتم روانه می‌شد. همه‌ی عمر با بدبختی زندگی کرد و هیچوقت فرصت آشنایی با خواندن و نوشتن و از این جور مزخرفات را پیدا نکرد. پدرم قبل از اینکه در جنگ کشته شود، مدام من و مادرم را کتک می‌زد، و بعد از آن فقط مادرم بود که مرا کتک می‌زد. او مجبور بود به تنهایی من و دیگر بچه‌هایش را بزرگ کند و این شدنی نبود. به همین دلیل خیلی وقت‌ها مردهایی غریبه به خانه‌ی ما می‌آمدند تا او بتواند به کمک پول آن‌ها برایمان غذا تهیه کند. یادم نمی‌آید که هیچوقت موهایش را بافته باشد، موهایش همیشه نامرتب و پلشت بود، با آن‌ چهر‌ه‌ی همیشه عصبانی و دادهایی که گوش‌ هر جنبنده‌ای را کر می‌کرد. مادرم هرگز چیزی از موسیقی نمی‌فهمید. آخر سر هم زیر دست یکی از همین مردهای غریبه جان داد‌‌ تا زندگی برای من سخت‌تر و تیره‌تر از قبل شود. تیره‌روزی‌های زندگی به من یاد داد که با خیالبافی می‌توانم زندگی‌ام را قابل تحمل‌تر کنم. با خیال می‌توانستم همه چیز را در ذهنم تغییر دهم، می‌توانستم همه چیز باشم؛ فرزند یک نجیب‌زاده‌ یا فرزند یک فاحشه. داستان‌های تو در تو در ذهنم ساخته می‌شد و من دنیای خیالاتم را هر روز گسترده‌تر از قبل می‌دیدم. حالا که به این سن و سال رسیده‌ام، به اندازه‌ی مردان و زنان و کودکان بسیاری «زندگی» را تجربه کرده‌ام. همه چیز را احساس کرده‌ام، همه چیز را دیده‌ام، زندگی بیش از دیگران در من جریان داشته. با این حال مدتی‌ست که در میان این داستان‌های تو در تو به دنبال خودم می‌گردم، خودی که دیگر نمی‌دانم کیست. آخر من مردها و زن‌های بسیاری بوده‌ام.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 279
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 7:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

تماس با بدن یه موجود زنده، یه گرمای دوست‌داشتنی و تهوع‌آور، تهوع‌آور چون چیزی واسطه‌ی این تماس فیزیکی نیست. چون این جسم، که بخشی از این آدمه، نمی‌تونه نماینده‌ی کاملی از این آدم باشه. نماینده‌ی این زن، این زن رو دوست نداره و حالا انقدر بهش نزدیکه. اصلاً چطور می‌تونه لمسش کنه؟ چسبیده بهش، بدون اینکه عاطفه‌ای داشته باشه. چطور حین این تماس، چی به ذهنش میاد، چه اتفاقی براش می‌افته که اینطور مثل یه بچه می‌زنه زیر گریه؟ های‌های یه مرد توی دهه‌ی سوم زندگیش. و پس زدن اون زن که گیج، مونده که چیکار کنه.
چی میاد توی کله‌ش که اینطور می‌کشه بیرون. سکس تا کی؟ و چرا؟ که چندساعت بعد دوباره میل، انرژی به سطح پایه‌ش برگرده؟ این چرخه حالش رو به هم می‌زنه. نمی‌خواد. این زندگی نیست، نه، زندگی نباید اینطور باشه. فکر می‌کنه که چقدر بدبخته. و همینه که می‌زنه زیر گریه. حتی فکر کردن به اینکه وسط سکس گریه افتاده هم حالش رو به هم می‌زنه و باعث می‌شه بیشتر گریه کنه، بلندتر. از اینکه جلوی این زن گریه کنه هم بیشتر عصبی می‌شه. مگه نباید گریه آدم رو آروم ‌کنه؟ پس چرا حتی گریه هم واسه‌ش انقدر عذابه؟
با خودش می‌گه مگه یه آدم چقدر می‌تونه بدبخت باشه؟ مگه یه آدم چقدر می‌تونه احمق باشه؟ از زن جدا می‌شه، به خودش قول می‌ده که دیگه با هیچ زنی نخوابه، مگر اینکه اون زن رو دوست داشته باشه. و حالش از اینکه ممکنه چند ساعت یا چند روز دیگه این قول رو زیر پا بذاره، به هم می‌خوره. حالش از اینکه چند ساعت دیگه نفرتش از زندگیش کم می‌شه و دوباره به ورطه‌‌ی این نیاز می‌افته، به هم می‌خوره. حالش از همه‌ی این پیش‌بینی‌های حتمی‌به هم می‌خوره.
حتی حالش از این گریه هم بهم می‌خوره. قراره چند ساعت یا چند روز آینده رو با سردرد سپری کنه و سنگ بشه. خشمی‌که داره رو روی خودش خالی کنه؛ اینطور که هر جا می‌ره بگه که چقدر احمقه، نه اینکه از جزئیات تعریف کنه، فقط همینکه این دو جمله رو تکرار کنه؛ «من احمقم، من بدبختم». یا این خشم رو روی دیگران خالی کنه و به کسانی که به احمق یا بدبخت نبودن خودشون باور دارند، ثابت کنه که چقدر احمق‌اند، که چقدر بدبخت‌اند.
برای خودش می‌نویسه؛ این زندگی نیست.

خط اول می‌نویسه یتیم، چون همیشه احساس یتیم بودن می‌کرده، خط آخر می‌نویسه کثافت، چون همیشه توی کثافت بوده.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 473
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 7:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

ایمان
حدود ۸ ساعت توی مه و بارون بودند که کوروش رسید.
بدن‌هاشون زیر پانچو نم کشیده بود. کوروش از هلال احمر چندتا کنسرو‌ گرفته بود. کنسرو لوبیای سرد رو باز کرد و یکی یه قلپ خوردند، فرصت گرم کردن نبود. بعد نوبت تن ماهی رسید، با چاقوی همه‌کاره‌ خوردش کردند و یکی یه قلپ خوردند. ولی اون از تصور ماهی یخ زده حالش به هم خورد و ردش کرد. فقط مغز پسته و مغز گردو داشت و این‌ها کافی نبود. این‌ها اصلاً بدرد نمی‌خورد، انرژی نداشت.
از بقیه جدا می‌شد و بهشون می‌گفت خودم تنهایی برمی‌گردم. می‌خواست بگه ببینید من چقدر شجاعم که تنهایی، توی تاریکی خودم رو گم و گور می‌کنم. ببینید که چقدر شماها جرأت چنین کاری رو ندارید. ببینید، فقط یه بدبخت می‌تونه اینطور به تاریکی پناه ببره. هیچ شهامت و جسارتی در کار نیست، فقط در هم‌شکسته بودنه، چیزی نداشتن برای از دست دادنه.
چوپان می‌گفت درست نفس نمی‌کشی، که نفس‌هات زیادی کوتاهه. گفته بود شاید به خاطر کم‌خونی باشه. چوپان مدام عذرخواهی می‌کرد که ببخشید اگه اینجا چیزی نیست. گاهی فقط نون بود، گاهی چندتا گردو، یه لیوان شیر تازه‌، چرب، گرمای غم‌انگیزِ بدنِ حیوون ماده توی دهن و گلو حس می‌شد. چوپان از اون‌ها تصویری کلیشه‌ای داشت، زندگی شهری و غذاهای رنگارنگ، خونه‌های لوکس، می‌گفت شما باسوادید، این هم از تصوراتش بود. می‌گفت چوب اگه دوتا باشه، خوب می‌سوزه، دود نمی‌کنه. آدم هم همینطوره، برای اینکه خوب بسوزه باید دو تا باشه. بعد هیزم‌ها رو دو تا می‌کرد و اون‌ها اعجاز دوتایی شدن رو می‌دیدند، چطور چوبی که تا چند ثانیه پیش دود می‌کرد، حالا کنار یه چوب دیگه داره خوب می‌سوزه؟ چوپان می‌گفت قاعده‌ی خلقته. این هم از تصوراتش بود. اون اما به حرف‌های چوپان ایمان داشت، همونطور که به همه‌ی حرف‌های درست و اشتباه اما صادقانه‌ی دیگر آدم‌ها ایمان داشت. از مواجهه با هر شکلی از ایمان هیجان‌زده می‌شد. باطمأنینه و بدون اینکه حرفی بزنه، به باورها و اعتقادات آدم‌ها گوش می‌کرد، به مفهوم ایمان فکر می‌کرد، به باور، به معجزه، به شوق و تجلی، به تجرد، به وجود. و بعد می‌زد زیر خنده، قاه قاه، دست می‌کرد توی کثافت و می‌برد به سمت دهن.


زمان
میم اصرار داشت که باید یه بار سه تایی بریم بیرون. میم، زنش و اون. اون چندبار گفته بود نه، ولی میم هدف رو فقط معرفی اون به زنش عنوان کرده بود و اون دیگه نمی‌تونست بهونه‌ای بیاره.
به میم نگاه می‌کنه، به زندگیش، پیشرفتش، خودش رو باهاش مقایسه می‌کنه، که هیچی نداره و هیچ‌جا نیست. از خودش می‌پرسه «آیا من حسرت همچین زندگی‌ای رو دارم؟». به زن میم نگاه می‌کنه؛ دختر قشنگ و خسته‌کننده‌ایه. از ادا و اطوارهاش مشخصه که دوست داره مثل یه پرنسس باهاش برخورد بشه. پول همیشه چیز خوبیه، ولی وقتی نشستی توی سکوت برای خودت، انگار زیاد فرقی نداره چقدر داری. البته که اکثر آدم‌ها به نشستن توی سکوت عادت ندارند. برخلاف ظاهر فریبنده‌ی زندگی دوستش، چیز جذابی توی همچین زندگی‌ای نمی‌بینه. واسه‌شون یه خاطره در مورد خوابیدن توی طویله تعریف می‌کنه؛ گرم‌ترین جایی که می‌شه وسط یه شب سرد پیدا کرد، طویله‌ست. به خاطر کاه و کودی که کف طویله هست، گرمایی که از بدن و تنفس حیوونا ایجاد شده، حفظ می‌شه. اگر چه هوا سنگینه، ولی بعد از چند دقیقه بدن عادت می‌کنه و تنفس عادی می‌شه. گریه هم نداره‌. الان وقت گریه نیست . وسط حرف زدنش جملات بی‌ربط و بی‌معنی می‌گه. دختره اگرچه دائم لبخند می‌زنه، ولی اصلاً خوشش نیومده. این حرف‌ها واسه‌ش جذابیتی نداره. احتمالاً برای خرید جهیزیه‌ش خیلی جاها رو گشته تا وسایل مورد علاقه‌ی خونه‌ش رو انتخاب کنه‌. حتماً برای چیدن وسایل اتاق خواب وسواس زیادی به کار رفته، لابد جشن عروسی باشکوهی هم داشتند.
همه‌ش شبیه به خواب می‌مونه، شبیه به یه خواب طولانی و در عین حال کوتاه. یعنی وقتی به ۵ سال پیش فکر می‌کنه، انگار به دیروز فکر می‌کنه. وقتی به ۲۰ سال پیش فکر می‌کنه، انگار باز به همون دیروز فکر می‌کنه. همه‌ چیز به نظرش خیلی نزدیک میاد. زمان توی ذهنش مفهوم گسترده‌ای نداره. همین دیروز یا همین ۲۰ سال پیش یا همین چند ثانیه‌ی پیش، همه‌ش به هم نزدیک شده. انگار چیز زیادی پشت سرش نیست. خاطره‌ی به خصوصی از گذشته نداره، گذشته‌ای نداره. انگار چیزی در اون، در رابطه با گذشته، پیوسته در حال سرکوبه.


برزخ
احساس کرد که برای برگشتن به خونه، حوصله‌ی هم‌قدم شدن با پیرمرد رو نداره. همچنین حوصله‌ی سرفه کردن، حالت بدن و حرف زدنش. امشب از همه چیزِ پیرمرد متنفر بود. وارد شدن به کوچه با یادآوری خاطره‌ای قدیمی‌همراه شد. وقتی بچه بود دوست داشت موقع راه رفتن دستش‌هاش توسط والدینش گرفته بشه و این گرفتن با فشار نسبی همراه باشه. همیشه این خواسته رو به باباش گوشزد می‌کرد و اون همیشه شل و وِل دستش رو می‌گرفت‌، بدون اینکه فشار خواسته‌شده رو -مگر در کوتاه مدت- اعمال کنه.
کوچه خیس بود، به پشت سر نگاه کرد، پیرمرد هنوز به سر کوچه هم نرسیده بود. هنوز از پیرمرد متنفر بود، از آروم بودنش، از راحت بودنش، از ساده بودنش، از صبور بودنش، از بچه‌مثبت بودنش، از قانع بودنش، از حالت افتاده‌ی چشم‌هاش. زندگیِ پیرمرد به نظرش بیش از اندازه کوچیک و حقیر به نظر می‌رسید و شاید از این متنفر بود که زندگی خودش قراره حتی کوچیک‌تر و حقیرتر باشه. کوچیک چیه؟ بزرگ چیه؟ حقیر چیه؟ این مقایسه‌‌ها، این کلمات بی‌معنی چه چیزی می‌تونست باشه جز نفرت؟ همه‌ی فکرهاش از روی نفرت بود، به همین دلیل هم بی‌معنی بود. وقتی که دچار نفرت می‌شد، زیاد از کلمه‌ی احمق استفاده می‌کرد.
به پول فکر می‌کنه، به پیرمرد که نشونه‌های اولیه‌ی آلزایمر رو از خودش نشون می‌ده و اینکه چیزی حدود ۱۰ سال طول می‌کشه آلزایمر به مرگ منتهی بشه. سعی نمی‌کنه ده سال دیگه رو تصور کنه، فکر کردن به آینده واسه‌ش بی‌معنیه. به در ورودی ساختمون رسیده و کلید رو یادش رفته. برای وارد شدن به خونه، باید منتظر پیرمرد بمونه.

تولد
کبوترهای له شده خودشون رو توی پنجره می‌کوبیدند، با فشار خودشون رو از شکاف پنجره وارد اتاق می‌کردند. تصویر هجوم یک دسته کبوتر وحشی به سمت صورتش و فریاد کشیدنش. خواب‌های تکراری، فرارهای تکراری و خلوت کوچه. همیشه دستی هست که از عقب شونه‌ش رو لمس کنه، دستی سرد، و توی گوشش زمزمه کنه؛ «نترس، بالاخره گیرت انداختم».
صبح‌ها چشم که باز می‌کنه، دلش می‌خواد برای همیشه از همه فرار کنه. پیچیده شدن توسط پتو رو دوست داره، اینکه مثل کفن همه‌ی بدنش پوشیده باشه‌. مثل یک گناهکارِ فراری مدام فکر فراره. فکر ندیدنِ آشنا، پیوند نخوردن، فکر حفظ فاصله‌ی اجتماعی، به دور از پرچین‌های صمیمیت‌. لعنت می‌فرسته به سلام‌هایی که کرده، به ارتباط‌هایی که ایجاد کرده. دوست داره بره جایی که نباشه اما هر جایی که بره، باز هم هست. با رفتن نمی‌شه از بودن فرار کرد. با رفتن نمی‌شه از بودن فرار کرد. با فکرِ رفتن به خودش می‌پیچه روی تخت.

پتو دور تن، روی سر. پتو و اتاق دربستهو کمدو گرفته شدن دست... همه‌ی این‌ها قراره احساس امنیتِ رحِم رو بازسازی کنه، البته که ممکن نیست.

مرحوم شیدا راعی ..

برچسب ها
بازدید : 511
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

پست معمای اصغر آقا بیش از حد ساده‌لوحانه بود. همچین نوشته‌ای رو فقط از یک احمق می‌شه انتظار داشت.

دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور می‌شه که اکثر مردم اصلاً نمی‌دونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمی‌کنند و نون‌های نرمی‌که از روزهای قبل مونده رو بر می‌دارند. نکته‌ی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال‌ و راضی‌اند. چون درک تعیین‌شده‌ای از نون تازه دارند‌. ما «معمولاً» مسئول تشخیص خوب و بد توی ذهن‌مون نیستیم، صرفاً چیزهایی که به عنوان خوب و بد بهمون معرفی شده رو بازشناسایی می‌کنیم. این معرفی‌ معمولاً زیرآستانه‌ای اتفاق می‌افته‌. به همین دلیله که پوشیدن لباسی که ۱۰ سال‌ قبل مد بوده، به نظر ما احمقانه و مسخره میاد، حال اینکه مد امسال که به لحاظ ماهیت تفاوتی با مد ۱۰ سال پیش نداره، به نظرمون خیلی شیک و آراسته میاد.
قبل از این که این سؤال رو برای اصغرآقا مطرح کنیم که دروغ بگه یا نه، اول باید بپرسیم که اصلاً مردم نیازی به شنیدن واقعیت دارند؟
در دنیای واقعی اگه اصغر آقا بخواد راست بگه، با مشکل مواجه می‌شه، نه به این دلیل که نون‌هاش می‌مونه و ورشکسته می‌شه. بیشتر به این دلیل که حرف‌های اصغرآقا عجیب، غیرقابل باور و در نهایت بی‌اهمیت تلقی می‌شه.
وقتی کسی نیازی به شنیدن حقیقت نداره، پس صحبت از اهمیت دروغ نگفتن بی‌معناست. این چیزیه که در زندگی دنیای امروز در حال رخ دادنه.

مرحوم شیدا راعی ..

بازدید : 508
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودگویی با میکروفون

از امین بزرگیان

نمی‌توانم فراموشت کنم، به این دلیل که یاداوری تو به طور کامل از توانم خارج است. انسان چیزی را فراموش نمی‌کند که نمی‌تواند بطور کامل به یاد بیاورد؛ چیزی که یادآوری کامل او وجودم را از هم می‌گسلد و صلح نیم‌بندم با خودم را نابود می‌کند».
پل ریکور با کمک فروید نوشته بود: «عمل به خاطر آوردن یک نوع سوگواری است. سوگواری، تمرین دردناکی است که در خاطره اتفاق می‌افتد. سوگواری همان التیام بخشیدن و صلح کردن است. صلح کردن با واقعیتِ از دست دادن ابژه‌هایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیدیم - و یا هنوز عشق می‌ورزیم: به انسان دیگر یا مفهوم دیگر.

از شیدا راعی
برای صدمین بار کتاب خاطره از «اختراع انزوا»‍ی پل استر رو مرور می‌کنم. استر خودش رو «الف» صدا می‌کنه و به صورت سوم شخص -او- در مورد خودش می‌نویسه. نوشته‌ای بی‌نظم و گسسته، متن فاقد هر نوع پیوستگیه. این قسمت از کتاب تلاشیه برای نوشتن، برای فائق اومدن، برای پیدا کردن چیزی، همین تلاش آشکاره که کتاب خاطره رو برای من بی‌نهایت خاص می‌کنه. نوشتن بدون اینکه دغدغه‌ی فهمیده شدن داشته باشه. مرورش شبیه به گشت زدن بین خواب‌نوشته‌های یه آدم بیمار می‌مونه. هیچ ایده‌ای نداری که چی می‌شه ولی این یه تلاش خالصه، شاید هم هیچی برای گفتن نداشته باشه.
برای بهتر نوشتن در مورد خودت بهتره خودت رو از بیرون صدا بزنی. با سوم شخص، با «او» با یه اسم دیگه. برای نوشتن باید از خودت جدا بشی. نوشتن می‌تونه تمرینی باشه برای جدا شدن از فکرها، تمایلات، باورها، عادت‌ها، آگاهی و مهم‌تر از همه: «من».
اکر کسی بتونه احساس و فکرش رو از بیرون‌ نگاه کنه، دیگه اون فکر یا احساس رو به عنوان «خود» در نظر نمی‌گیره. می‌تونه خودش رو ورای فکر و احساسی که داره ادراک کنه. به فکرها و عقاید آدم‌ها حمله کنید و مسخره‌شون کنید، می‌بینید که چقدر عصبانی و آشفته می‌شن. چون هویت فرد بر اساس اون عقاید و تصورات، براساس اون چه که «فکر» می‌کنه شکل گرفته و حمله‌ی شما به اون تصورات، از سوی اون فرد به عنوان تهدیدی برای هستی و وجودش ادراک می‌شه. هیجانی که پشت حرف‌ها و کلمات هست به ما کمک می‌کنه تشخیص بدیم فرد دچار این بیماریِ یگانگی (یگانگی فکر و احساس با خود) هست یا نه. این بخش از کتاب پل استر «کتاب خاطره» نام داره. خاطره، فراموشی، به یاد آوردن.

از امین بزرگیان
در فیلم "پرتره زنی در آتش" اثر سلین سیاما، نقاش، عاشق مدلِ نقاشی‌اش می‌شود - در خلال تولید اثر؛ ولی مجبور است معشوقه‌اش را با همان پرتره‌ای که از او کشیده به خانه‌ی شوهرش بفرستد. دوستش دارد اما راهی برای او نیست. او را نمی‌تواند مال خودش کند.
نقاشی/هنر اینجا ساخته می‌شود: هنگامه‌ی میلی - در آستانه تحقق، که ناکام می‌ماند. هنر آن ماده‌ای است که می‌خواهد این ناکامی‌را جبران کند. اما ‏فقط می‌تواند آن را عقب بیندازد. برای همین است که در شب آخر (در آن پنج روز رؤیایی) نقاش و معشوقه‌اش تصویری از هم را به یادگار می‌گذارند. این تصویر نمادی است هم برای گذشتن از معشوق و هم جاودانه کردن آن.
آنچه به جا مانده (خاطرات، عکس‌ها و...) توأمان هر دو وظیفه را به عهده دارند: فراموشی و یادآوری. ما با «تصویر» او را به یاد می‌آوریم و در همان لحظه نبودن‌اش را گوشزد می‌کنیم. در واقع به یاد آوردن کامل، فراموشی را ممکن می‌کند.

از شیدا راعی
ذهنم‌ هرگز نمی‌تونه چهره‌ی اسمورودینکا رو از طریق حافظه بازسازی کنه. گویی به یادآوردن چهره‌ش -حتی بلافاصله بعد از دیدنش- ناممکنه. به همین دلیل نمی‌تونم بگم شبیه به چی یا کیه. هیچ توضیحی در مورد چهره‌ش وجود نداره. به یادآوردن چهره‌ش تنها از طریق دیدن دوباره‌ش ممکنه و فراموشی کامل، از طریق دائماً نگاه کردن بهش.

از امین بزرگیان
یونس‌ام
در شکم خاطراتت
ای بلعنده‌ی بزرگ
ای توحش مهربان.
پس از آن آشوب بزرگ
چه چیز مرا نگه می‌داشت جز اعماق‌ات
جز آن دهشتِ شیرین‌ات؟
کمی‌بخواب ماهیِ سنگین
و به ساحل برو.
یونس‌ام
اسیر تو،‌‌‌ای رفته‌ی در من
ای منِ رفته در تو
خدایی که تو را فرستاد، مرا راند.
چهل روز شد
رهایم کن.

مرحوم شیدا راعی ..

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 25
  • بازدید سال : 1284
  • بازدید کلی : 9318
  • کدهای اختصاصی