loading...

خودگویی با میکروفون

Antisocial Socialist

بازدید : 300
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 13:24

اسم این مطالب دنباله‌دار رو گذاشتم معمای اصغرآقا چون این حرف‌ها فقط به درد اصغرآقا می‌خوره. برای بقیه معما نیست. دیگران ازش عبور می‌کنند، سؤالی نمی‌بینند. توی پست اول که حالا پاک شده، سعی داشتم یه مدل درست کنم؛ اصغرآقا نون‌فروشی بود که بلد نبود دروغ بگه، یا اگه ناراحت می‌شید، دوست نداشت دروغ بگه. نون‌هاش بنا به شرایطِ اجتناب‌ناپذیرِ کاری، مونده می‌شد و اگر می‌گفت که نون‌هاش تازه نیست، ورشکست می‌شد.
معمای اصغرآقا در مورد کسی بود که بین راست و غلط گیر می‌کنه و برای این راستی باید هزینه پرداخت کنه. چون این راستی محکوم به شکسته. [شکست در چه چیزی؟]


بعد از اون برای معمای اصغرآقا یه جواب پیدا کردم؛ باید یه قدم به عقب برگشت و پرسید اصلاً واقعیت یا حقیقت اهمیتی داره؟ پست دوم می‌خواست بگه از اونجا که حقیقت و واقعیت در دنیای امروز اهمیتی نداره، پس دروغ گفتن اشکال نداره، چون نه تنها کسی به دنبال حقیقت نیست، بلکه حتی حقیقت وقتی پیشکش بشه هم، کسی اون رو باور یا قبول نمی‌کنه. پاسخ شیدا راعی برای معمای اصغرآقا یه انتخاب محافظه‌کارانه بود. و استدلالی که به نوعی سفسطه زینت بخشیده شده بود؛ چون حقیقت برای کسی مهم نیست، پس می‌تونیم بشینیم عقب، کارمون رو بکنیم و از شر این معما راحت بشیم.

پاسخ دیگه نسبت به این معما رو می‌شه به طور کامل توی فیلم «A Hidden Life» مالیک دید. برعکس شیدا راعی که با یه واکنش محافظه‌کارانه‌، یه قدم به عقب برداشت و معما رو بی‌اعتبار کرد، فرانتز بدون اینکه اوضاع رو پیچیده کنه، قدم به جلو می‌ذاره و به این معما پاسخ می‌ده؛ از رفتن به جنگ سر باز می‌زنه و به خیانت متهم می‌شه. حقیقتی که باور داره، اون رو به این عمل سوق می‌ده‌. فرانتز برعکس بقیه‌ی مردمش با یک «سؤال»، با یک «مسئله» مواجه می‌شه؛ اگر این جنگ حق نباشه چی؟ و فرانتز معتقده که این جنگ حق نیست. نمی‌تونه توی چنین چیزی مشارکت داشته باشه، حتی حاضر نیست پشت جبهه خدمت کنه. در این بین از طرف مردم طرد می‌شه. بهش می‌گن که این کارش، هیچ سودی برای هیچکس نداره. که خودش و خانواده‌ش رو به خطر می‌ندازه. وکیلش بهش می‌گه که با این کار هیچ تغییر کلانی توی اوضاع اتفاق نمی‌افته. اصلاً این امتناع و اعتراض به گوش هیچکس (مقامات یا مردم) نمی‌رسه. هیچکس از این قربانی شدن خبردار نمی‌شه. کشیش می‌گه که ایمان یه پدیده‌ی درونیه‌ و مهم نیست اگه به صورت ظاهری چیزی که باور نداره رو به زبون بیاره تا از اعدام نجات پیدا کنه. وکیل یه برگه می‌ذاره جلوش و بهش می‌گه کافیه پای این رو یه امضا بزنی تا آزاد بشی. فرانتز فقط بهش جواب می‌ده؛ «من آزادم».

و من برای این فیلم می‌میرم، برای حساسیت فرانتز می‌میرم، برای نازنین‌ بودنش. فرانتز داره یه جواب Outstanding می‌ده به این معما. فیلم خیلی هم تخیلی نیست. نویسنده مدام این ایمان رو در معرض تردید قرار می‌ده:


What is it?
Pride?
Are you better than the rest?
Are you alone wise?
How do you know what is good or bad?
Did heaven tell you this? Heard a voice?

و پاسخ فرانتز به این تردیدها ساده‌ست. در انتهای فیلم، مقام بلندپایه‌ی نازی بهش می‌گه که هیچکس از اعتراض تو خبر دار نمی‌شه. دنیا همون مسیر سابق خودش رو ادامه می‌ده. کار تو حتی می‌تونه اثر منفی داشته باشه نسبت به چیزی که مقصود توئه. یه نفر دیگه جای تو رو می‌گیره. وسط این حرف‌ها از فرانتز یه سؤال شخصی هم می‌پرسه؛ «تو منو قضاوت می‌کنی؟». فرانتز در پاسخ می‌گه؛


I don't judge you. i'm not saying he's wicked, i am right. I don't know everything. A man may do Wrong. And he can't get out of it. To make his life clear. maybe... he'd like to go back but he can't. But i have this feeling inside me... that i can't do what i believe is wrong.


و من هزار بار می‌میرم برای فرانتز و این احساس درونیش‌.
+ عاشقانه‌ترین سکانس تاریخ سینما‌ اونجاست که زنش بهش می‌گه کاری که درسته رو انجام بده، من با توئم. کلیک


نه سپیدم، نه سیاهم!
برچسب ها
بازدید : 224
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22

من کودکی فوق‌العاده‌ای داشته‌ام. مادرم زن دانایی بود که قبل از دوران مدرسه در خانه به من خواندن و نوشتن را یاد داد. همیشه برایم کتاب می‌خواند و خیلی زود من با کتاب، خواندن و نوشتن انس گرفتم. بیشتر ساعات روز را در کتابخانه‌ی مادرم و در کنار او می‌گذراندم. بوی کتاب‌ها و عطر دست‌های مادرم، موهای همیشه بافته‌اش، لبخند‌ و نوازش‌هایش همیشه در حافظه‌ی چشم‌هایم زنده‌ است. مادرم عصرها پشت پیانو می‌نشست و گوش مرا با بهترین‌ قطعات موسیقی کلاسیک آشنا می‌کرد. خانه‌ی پدربزرگم وسط یک باغ بزرگ بود ‌و همه‌ی خانواده برای اعیاد و مناسبت‌ها آنجا جمع می‌شدند. هیچگاه شب‌های یلدا را فراموش نمی‌کنم که پدربزرگ برایمان حافظ می‌خواند و ما،
آه نه، مسخره‌بازی دیگر کافی‌ست.
حقیقت این است که مادرم اصلاً زن دانایی نبود. یک دستفروش دهاتی بود با دست‌های زمختی که به ندرت برای نوازش من به سمتم روانه می‌شد. همه‌ی عمر با بدبختی زندگی کرد و هیچوقت فرصت آشنایی با خواندن و نوشتن و از این جور مزخرفات را پیدا نکرد. پدرم قبل از اینکه در جنگ کشته شود، مدام من و مادرم را کتک می‌زد، و بعد از آن فقط مادرم بود که مرا کتک می‌زد. او مجبور بود به تنهایی من و دیگر بچه‌هایش را بزرگ کند و این شدنی نبود. به همین دلیل خیلی وقت‌ها مردهایی غریبه به خانه‌ی ما می‌آمدند تا او بتواند به کمک پول آن‌ها برایمان غذا تهیه کند. یادم نمی‌آید که هیچوقت موهایش را بافته باشد، موهایش همیشه نامرتب و پلشت بود، با آن‌ چهر‌ه‌ی همیشه عصبانی و دادهایی که گوش‌ هر جنبنده‌ای را کر می‌کرد. مادرم هرگز چیزی از موسیقی نمی‌فهمید. آخر سر هم زیر دست یکی از همین مردهای غریبه جان داد‌‌ تا زندگی برای من سخت‌تر و تیره‌تر از قبل شود. تیره‌روزی‌های زندگی به من یاد داد که با خیالبافی می‌توانم زندگی‌ام را قابل تحمل‌تر کنم. با خیال می‌توانستم همه چیز را در ذهنم تغییر دهم، می‌توانستم همه چیز باشم؛ فرزند یک نجیب‌زاده‌ یا فرزند یک فاحشه. داستان‌های تو در تو در ذهنم ساخته می‌شد و من دنیای خیالاتم را هر روز گسترده‌تر از قبل می‌دیدم. حالا که به این سن و سال رسیده‌ام، به اندازه‌ی مردان و زنان و کودکان بسیاری «زندگی» را تجربه کرده‌ام. همه چیز را احساس کرده‌ام، همه چیز را دیده‌ام، زندگی بیش از دیگران در من جریان داشته. با این حال مدتی‌ست که در میان این داستان‌های تو در تو به دنبال خودم می‌گردم، خودی که دیگر نمی‌دانم کیست. آخر من مردها و زن‌های بسیاری بوده‌ام.

پروژه روشنایی شهرداری کرج(محمدشهر)
بازدید : 232
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 7:24

تماس با بدن یه موجود زنده، یه گرمای دوست‌داشتنی و تهوع‌آور، تهوع‌آور چون چیزی واسطه‌ی این تماس فیزیکی نیست. چون این جسم، که بخشی از این آدمه، نمی‌تونه نماینده‌ی کاملی از این آدم باشه. نماینده‌ی این زن، این زن رو دوست نداره و حالا انقدر بهش نزدیکه. اصلاً چطور می‌تونه لمسش کنه؟ چسبیده بهش، بدون اینکه عاطفه‌ای داشته باشه. چطور حین این تماس، چی به ذهنش میاد، چه اتفاقی براش می‌افته که اینطور مثل یه بچه می‌زنه زیر گریه؟ های‌های یه مرد توی دهه‌ی سوم زندگیش. و پس زدن اون زن که گیج، مونده که چیکار کنه.
چی میاد توی کله‌ش که اینطور می‌کشه بیرون. سکس تا کی؟ و چرا؟ که چندساعت بعد دوباره میل، انرژی به سطح پایه‌ش برگرده؟ این چرخه حالش رو به هم می‌زنه. نمی‌خواد. این زندگی نیست، نه، زندگی نباید اینطور باشه. فکر می‌کنه که چقدر بدبخته. و همینه که می‌زنه زیر گریه. حتی فکر کردن به اینکه وسط سکس گریه افتاده هم حالش رو به هم می‌زنه و باعث می‌شه بیشتر گریه کنه، بلندتر. از اینکه جلوی این زن گریه کنه هم بیشتر عصبی می‌شه. مگه نباید گریه آدم رو آروم ‌کنه؟ پس چرا حتی گریه هم واسه‌ش انقدر عذابه؟
با خودش می‌گه مگه یه آدم چقدر می‌تونه بدبخت باشه؟ مگه یه آدم چقدر می‌تونه احمق باشه؟ از زن جدا می‌شه، به خودش قول می‌ده که دیگه با هیچ زنی نخوابه، مگر اینکه اون زن رو دوست داشته باشه. و حالش از اینکه ممکنه چند ساعت یا چند روز دیگه این قول رو زیر پا بذاره، به هم می‌خوره. حالش از اینکه چند ساعت دیگه نفرتش از زندگیش کم می‌شه و دوباره به ورطه‌‌ی این نیاز می‌افته، به هم می‌خوره. حالش از همه‌ی این پیش‌بینی‌های حتمی‌به هم می‌خوره.
حتی حالش از این گریه هم بهم می‌خوره. قراره چند ساعت یا چند روز آینده رو با سردرد سپری کنه و سنگ بشه. خشمی‌که داره رو روی خودش خالی کنه؛ اینطور که هر جا می‌ره بگه که چقدر احمقه، نه اینکه از جزئیات تعریف کنه، فقط همینکه این دو جمله رو تکرار کنه؛ «من احمقم، من بدبختم». یا این خشم رو روی دیگران خالی کنه و به کسانی که به احمق یا بدبخت نبودن خودشون باور دارند، ثابت کنه که چقدر احمق‌اند، که چقدر بدبخت‌اند.
برای خودش می‌نویسه؛ این زندگی نیست.

خط اول می‌نویسه یتیم، چون همیشه احساس یتیم بودن می‌کرده، خط آخر می‌نویسه کثافت، چون همیشه توی کثافت بوده.

نیماییِ طنز «مردِ زیرِ بیدِ دیرسال» از داوود خانی‌خلیفه‌محله
بازدید : 407
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 7:24

ایمان
حدود ۸ ساعت توی مه و بارون بودند که کوروش رسید.
بدن‌هاشون زیر پانچو نم کشیده بود. کوروش از هلال احمر چندتا کنسرو‌ گرفته بود. کنسرو لوبیای سرد رو باز کرد و یکی یه قلپ خوردند، فرصت گرم کردن نبود. بعد نوبت تن ماهی رسید، با چاقوی همه‌کاره‌ خوردش کردند و یکی یه قلپ خوردند. ولی اون از تصور ماهی یخ زده حالش به هم خورد و ردش کرد. فقط مغز پسته و مغز گردو داشت و این‌ها کافی نبود. این‌ها اصلاً بدرد نمی‌خورد، انرژی نداشت.
از بقیه جدا می‌شد و بهشون می‌گفت خودم تنهایی برمی‌گردم. می‌خواست بگه ببینید من چقدر شجاعم که تنهایی، توی تاریکی خودم رو گم و گور می‌کنم. ببینید که چقدر شماها جرأت چنین کاری رو ندارید. ببینید، فقط یه بدبخت می‌تونه اینطور به تاریکی پناه ببره. هیچ شهامت و جسارتی در کار نیست، فقط در هم‌شکسته بودنه، چیزی نداشتن برای از دست دادنه.
چوپان می‌گفت درست نفس نمی‌کشی، که نفس‌هات زیادی کوتاهه. گفته بود شاید به خاطر کم‌خونی باشه. چوپان مدام عذرخواهی می‌کرد که ببخشید اگه اینجا چیزی نیست. گاهی فقط نون بود، گاهی چندتا گردو، یه لیوان شیر تازه‌، چرب، گرمای غم‌انگیزِ بدنِ حیوون ماده توی دهن و گلو حس می‌شد. چوپان از اون‌ها تصویری کلیشه‌ای داشت، زندگی شهری و غذاهای رنگارنگ، خونه‌های لوکس، می‌گفت شما باسوادید، این هم از تصوراتش بود. می‌گفت چوب اگه دوتا باشه، خوب می‌سوزه، دود نمی‌کنه. آدم هم همینطوره، برای اینکه خوب بسوزه باید دو تا باشه. بعد هیزم‌ها رو دو تا می‌کرد و اون‌ها اعجاز دوتایی شدن رو می‌دیدند، چطور چوبی که تا چند ثانیه پیش دود می‌کرد، حالا کنار یه چوب دیگه داره خوب می‌سوزه؟ چوپان می‌گفت قاعده‌ی خلقته. این هم از تصوراتش بود. اون اما به حرف‌های چوپان ایمان داشت، همونطور که به همه‌ی حرف‌های درست و اشتباه اما صادقانه‌ی دیگر آدم‌ها ایمان داشت. از مواجهه با هر شکلی از ایمان هیجان‌زده می‌شد. باطمأنینه و بدون اینکه حرفی بزنه، به باورها و اعتقادات آدم‌ها گوش می‌کرد، به مفهوم ایمان فکر می‌کرد، به باور، به معجزه، به شوق و تجلی، به تجرد، به وجود. و بعد می‌زد زیر خنده، قاه قاه، دست می‌کرد توی کثافت و می‌برد به سمت دهن.


زمان
میم اصرار داشت که باید یه بار سه تایی بریم بیرون. میم، زنش و اون. اون چندبار گفته بود نه، ولی میم هدف رو فقط معرفی اون به زنش عنوان کرده بود و اون دیگه نمی‌تونست بهونه‌ای بیاره.
به میم نگاه می‌کنه، به زندگیش، پیشرفتش، خودش رو باهاش مقایسه می‌کنه، که هیچی نداره و هیچ‌جا نیست. از خودش می‌پرسه «آیا من حسرت همچین زندگی‌ای رو دارم؟». به زن میم نگاه می‌کنه؛ دختر قشنگ و خسته‌کننده‌ایه. از ادا و اطوارهاش مشخصه که دوست داره مثل یه پرنسس باهاش برخورد بشه. پول همیشه چیز خوبیه، ولی وقتی نشستی توی سکوت برای خودت، انگار زیاد فرقی نداره چقدر داری. البته که اکثر آدم‌ها به نشستن توی سکوت عادت ندارند. برخلاف ظاهر فریبنده‌ی زندگی دوستش، چیز جذابی توی همچین زندگی‌ای نمی‌بینه. واسه‌شون یه خاطره در مورد خوابیدن توی طویله تعریف می‌کنه؛ گرم‌ترین جایی که می‌شه وسط یه شب سرد پیدا کرد، طویله‌ست. به خاطر کاه و کودی که کف طویله هست، گرمایی که از بدن و تنفس حیوونا ایجاد شده، حفظ می‌شه. اگر چه هوا سنگینه، ولی بعد از چند دقیقه بدن عادت می‌کنه و تنفس عادی می‌شه. گریه هم نداره‌. الان وقت گریه نیست. وسط حرف زدنش جملات بی‌ربط و بی‌معنی می‌گه. دختره اگرچه دائم لبخند می‌زنه، ولی اصلاً خوشش نیومده. این حرف‌ها واسه‌ش جذابیتی نداره. احتمالاً برای خرید جهیزیه‌ش خیلی جاها رو گشته تا وسایل مورد علاقه‌ی خونه‌ش رو انتخاب کنه‌. حتماً برای چیدن وسایل اتاق خواب وسواس زیادی به کار رفته، لابد جشن عروسی باشکوهی هم داشتند.
همه‌ش شبیه به خواب می‌مونه، شبیه به یه خواب طولانی و در عین حال کوتاه. یعنی وقتی به ۵ سال پیش فکر می‌کنه، انگار به دیروز فکر می‌کنه. وقتی به ۲۰ سال پیش فکر می‌کنه، انگار باز به همون دیروز فکر می‌کنه. همه‌ چیز به نظرش خیلی نزدیک میاد. زمان توی ذهنش مفهوم گسترده‌ای نداره. همین دیروز یا همین ۲۰ سال پیش یا همین چند ثانیه‌ی پیش، همه‌ش به هم نزدیک شده. انگار چیز زیادی پشت سرش نیست. خاطره‌ی به خصوصی از گذشته نداره، گذشته‌ای نداره. انگار چیزی در اون، در رابطه با گذشته، پیوسته در حال سرکوبه.


برزخ
احساس کرد که برای برگشتن به خونه، حوصله‌ی هم‌قدم شدن با پیرمرد رو نداره. همچنین حوصله‌ی سرفه کردن، حالت بدن و حرف زدنش. امشب از همه چیزِ پیرمرد متنفر بود. وارد شدن به کوچه با یادآوری خاطره‌ای قدیمی‌همراه شد. وقتی بچه بود دوست داشت موقع راه رفتن دستش‌هاش توسط والدینش گرفته بشه و این گرفتن با فشار نسبی همراه باشه. همیشه این خواسته رو به باباش گوشزد می‌کرد و اون همیشه شل و وِل دستش رو می‌گرفت‌، بدون اینکه فشار خواسته‌شده رو -مگر در کوتاه مدت- اعمال کنه.
کوچه خیس بود، به پشت سر نگاه کرد، پیرمرد هنوز به سر کوچه هم نرسیده بود. هنوز از پیرمرد متنفر بود، از آروم بودنش، از راحت بودنش، از ساده بودنش، از صبور بودنش، از بچه‌مثبت بودنش، از قانع بودنش، از حالت افتاده‌ی چشم‌هاش. زندگیِ پیرمرد به نظرش بیش از اندازه کوچیک و حقیر به نظر می‌رسید و شاید از این متنفر بود که زندگی خودش قراره حتی کوچیک‌تر و حقیرتر باشه. کوچیک چیه؟ بزرگ چیه؟ حقیر چیه؟ این مقایسه‌‌ها، این کلمات بی‌معنی چه چیزی می‌تونست باشه جز نفرت؟ همه‌ی فکرهاش از روی نفرت بود، به همین دلیل هم بی‌معنی بود. وقتی که دچار نفرت می‌شد، زیاد از کلمه‌ی احمق استفاده می‌کرد.
به پول فکر می‌کنه، به پیرمرد که نشونه‌های اولیه‌ی آلزایمر رو از خودش نشون می‌ده و اینکه چیزی حدود ۱۰ سال طول می‌کشه آلزایمر به مرگ منتهی بشه. سعی نمی‌کنه ده سال دیگه رو تصور کنه، فکر کردن به آینده واسه‌ش بی‌معنیه. به در ورودی ساختمون رسیده و کلید رو یادش رفته. برای وارد شدن به خونه، باید منتظر پیرمرد بمونه.

تولد
کبوترهای له شده خودشون رو توی پنجره می‌کوبیدند، با فشار خودشون رو از شکاف پنجره وارد اتاق می‌کردند. تصویر هجوم یک دسته کبوتر وحشی به سمت صورتش و فریاد کشیدنش. خواب‌های تکراری، فرارهای تکراری و خلوت کوچه. همیشه دستی هست که از عقب شونه‌ش رو لمس کنه، دستی سرد، و توی گوشش زمزمه کنه؛ «نترس، بالاخره گیرت انداختم».
صبح‌ها چشم که باز می‌کنه، دلش می‌خواد برای همیشه از همه فرار کنه. پیچیده شدن توسط پتو رو دوست داره، اینکه مثل کفن همه‌ی بدنش پوشیده باشه‌. مثل یک گناهکارِ فراری مدام فکر فراره. فکر ندیدنِ آشنا، پیوند نخوردن، فکر حفظ فاصله‌ی اجتماعی، به دور از پرچین‌های صمیمیت‌. لعنت می‌فرسته به سلام‌هایی که کرده، به ارتباط‌هایی که ایجاد کرده. دوست داره بره جایی که نباشه اما هر جایی که بره، باز هم هست. با رفتن نمی‌شه از بودن فرار کرد. با رفتن نمی‌شه از بودن فرار کرد. با فکرِ رفتن به خودش می‌پیچه روی تخت.

پتو دور تن، روی سر. پتو و اتاق دربسته و کمد و گرفته شدن دست... همه‌ی این‌ها قراره احساس امنیتِ رحِم رو بازسازی کنه، البته که ممکن نیست.

نیماییِ طنز «مردِ زیرِ بیدِ دیرسال» از داوود خانی‌خلیفه‌محله
برچسب ها
بازدید : 406
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

پست معمای اصغر آقا بیش از حد ساده‌لوحانه بود. همچین نوشته‌ای رو فقط از یک احمق می‌شه انتظار داشت.

دنیای واقعی رو اگه طبق مثال قبل بخوایم پیش ببریم، اینطور می‌شه که اکثر مردم اصلاً نمی‌دونند نون تازه یعنی چه. حتی اگه اصغر آقا بهشون توضیح بده که نونِ تازه، سفت و خشکه، باور نمی‌کنند و نون‌های نرمی‌که از روزهای قبل مونده رو بر می‌دارند. نکته‌ی جالب اینکه حتی بعد از مصرف هم خوشحال‌ و راضی‌اند. چون درک تعیین‌شده‌ای از نون تازه دارند‌. ما «معمولاً» مسئول تشخیص خوب و بد توی ذهن‌مون نیستیم، صرفاً چیزهایی که به عنوان خوب و بد بهمون معرفی شده رو بازشناسایی می‌کنیم. این معرفی‌ معمولاً زیرآستانه‌ای اتفاق می‌افته‌. به همین دلیله که پوشیدن لباسی که ۱۰ سال‌ قبل مد بوده، به نظر ما احمقانه و مسخره میاد، حال اینکه مد امسال که به لحاظ ماهیت تفاوتی با مد ۱۰ سال پیش نداره، به نظرمون خیلی شیک و آراسته میاد.
قبل از این که این سؤال رو برای اصغرآقا مطرح کنیم که دروغ بگه یا نه، اول باید بپرسیم که اصلاً مردم نیازی به شنیدن واقعیت دارند؟
در دنیای واقعی اگه اصغر آقا بخواد راست بگه، با مشکل مواجه می‌شه، نه به این دلیل که نون‌هاش می‌مونه و ورشکسته می‌شه. بیشتر به این دلیل که حرف‌های اصغرآقا عجیب، غیرقابل باور و در نهایت بی‌اهمیت تلقی می‌شه.
وقتی کسی نیازی به شنیدن حقیقت نداره، پس صحبت از اهمیت دروغ نگفتن بی‌معناست. این چیزیه که در زندگی دنیای امروز در حال رخ دادنه.

من و هابل همسنیم!
بازدید : 458
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

از امین بزرگیان

نمی‌توانم فراموشت کنم، به این دلیل که یاداوری تو به طور کامل از توانم خارج است. انسان چیزی را فراموش نمی‌کند که نمی‌تواند بطور کامل به یاد بیاورد؛ چیزی که یادآوری کامل او وجودم را از هم می‌گسلد و صلح نیم‌بندم با خودم را نابود می‌کند».
پل ریکور با کمک فروید نوشته بود: «عمل به خاطر آوردن یک نوع سوگواری است. سوگواری، تمرین دردناکی است که در خاطره اتفاق می‌افتد. سوگواری همان التیام بخشیدن و صلح کردن است. صلح کردن با واقعیتِ از دست دادن ابژه‌هایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیدیم - و یا هنوز عشق می‌ورزیم: به انسان دیگر یا مفهوم دیگر.

از شیدا راعی
برای صدمین بار کتاب خاطره از «اختراع انزوا»‍ی پل استر رو مرور می‌کنم. استر خودش رو «الف» صدا می‌کنه و به صورت سوم شخص -او- در مورد خودش می‌نویسه. نوشته‌ای بی‌نظم و گسسته، متن فاقد هر نوع پیوستگیه. این قسمت از کتاب تلاشیه برای نوشتن، برای فائق اومدن، برای پیدا کردن چیزی، همین تلاش آشکاره که کتاب خاطره رو برای من بی‌نهایت خاص می‌کنه. نوشتن بدون اینکه دغدغه‌ی فهمیده شدن داشته باشه. مرورش شبیه به گشت زدن بین خواب‌نوشته‌های یه آدم بیمار می‌مونه. هیچ ایده‌ای نداری که چی می‌شه ولی این یه تلاش خالصه، شاید هم هیچی برای گفتن نداشته باشه.
برای بهتر نوشتن در مورد خودت بهتره خودت رو از بیرون صدا بزنی. با سوم شخص، با «او» با یه اسم دیگه. برای نوشتن باید از خودت جدا بشی. نوشتن می‌تونه تمرینی باشه برای جدا شدن از فکرها، تمایلات، باورها، عادت‌ها، آگاهی و مهم‌تر از همه: «من».
اکر کسی بتونه احساس و فکرش رو از بیرون‌ نگاه کنه، دیگه اون فکر یا احساس رو به عنوان «خود» در نظر نمی‌گیره. می‌تونه خودش رو ورای فکر و احساسی که داره ادراک کنه. به فکرها و عقاید آدم‌ها حمله کنید و مسخره‌شون کنید، می‌بینید که چقدر عصبانی و آشفته می‌شن. چون هویت فرد بر اساس اون عقاید و تصورات، براساس اون چه که «فکر» می‌کنه شکل گرفته و حمله‌ی شما به اون تصورات، از سوی اون فرد به عنوان تهدیدی برای هستی و وجودش ادراک می‌شه. هیجانی که پشت حرف‌ها و کلمات هست به ما کمک می‌کنه تشخیص بدیم فرد دچار این بیماریِ یگانگی (یگانگی فکر و احساس با خود) هست یا نه. این بخش از کتاب پل استر «کتاب خاطره» نام داره. خاطره، فراموشی، به یاد آوردن.

از امین بزرگیان
در فیلم "پرتره زنی در آتش" اثر سلین سیاما، نقاش، عاشق مدلِ نقاشی‌اش می‌شود - در خلال تولید اثر؛ ولی مجبور است معشوقه‌اش را با همان پرتره‌ای که از او کشیده به خانه‌ی شوهرش بفرستد. دوستش دارد اما راهی برای او نیست. او را نمی‌تواند مال خودش کند.
نقاشی/هنر اینجا ساخته می‌شود: هنگامه‌ی میلی - در آستانه تحقق، که ناکام می‌ماند. هنر آن ماده‌ای است که می‌خواهد این ناکامی‌را جبران کند. اما ‏فقط می‌تواند آن را عقب بیندازد. برای همین است که در شب آخر (در آن پنج روز رؤیایی) نقاش و معشوقه‌اش تصویری از هم را به یادگار می‌گذارند. این تصویر نمادی است هم برای گذشتن از معشوق و هم جاودانه کردن آن.
آنچه به جا مانده (خاطرات، عکس‌ها و...) توأمان هر دو وظیفه را به عهده دارند: فراموشی و یادآوری. ما با «تصویر» او را به یاد می‌آوریم و در همان لحظه نبودن‌اش را گوشزد می‌کنیم. در واقع به یاد آوردن کامل، فراموشی را ممکن می‌کند.

از شیدا راعی
ذهنم‌ هرگز نمی‌تونه چهره‌ی اسمورودینکا رو از طریق حافظه بازسازی کنه. گویی به یادآوردن چهره‌ش -حتی بلافاصله بعد از دیدنش- ناممکنه. به همین دلیل نمی‌تونم بگم شبیه به چی یا کیه. هیچ توضیحی در مورد چهره‌ش وجود نداره. به یادآوردن چهره‌ش تنها از طریق دیدن دوباره‌ش ممکنه و فراموشی کامل، از طریق دائماً نگاه کردن بهش.

از امین بزرگیان
یونس‌ام
در شکم خاطراتت
ای بلعنده‌ی بزرگ
ای توحش مهربان.
پس از آن آشوب بزرگ
چه چیز مرا نگه می‌داشت جز اعماق‌ات
جز آن دهشتِ شیرین‌ات؟
کمی‌بخواب ماهیِ سنگین
و به ساحل برو.
یونس‌ام
اسیر تو،‌‌‌ای رفته‌ی در من
ای منِ رفته در تو
خدایی که تو را فرستاد، مرا راند.
چهل روز شد
رهایم کن.

معمای اصغر آقا (اصلاحیه)
بازدید : 275
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 13:23

اصغر آقا نون‌فروشی داره.
نون‌های اصغر آقا رو می‌شه به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد. نون‌های دیروز و نون‌های امروز. مشتری‌ها همیشه نون تازه می‌خوان‌ ولی اصغر آقا همیشه باید اول نون‌هایی که از دیروز واسه‌ش مونده رو بفروشه و بعد بره سراغ نون‌هایی که نونوا امروز واسه‌ش آورده. اصغر آقا خیلی تلاش کرده کاری کنه نونی که امروز می‌خره، همین امروز فروش بره ولی چنین چیزی بنا به شرایط کاری اصغر آقا، عملی نیست و همیشه یه سری نون از نون‌های دیروز باقی می‌مونه. مشتری‌های اصغر آقا همیشه ازش می‌پرسن که نون‌هاش تازه‌ست یا نه؟ نون‌هاش مال امروزه یا نه؟ به جز ۲ درصد مشتری‌های اصغر آقا، بقیه‌شون قادر نیستند با نگاه کردن به نون تشخیص بدن همون روز پخته شده یا دیروز و تنها ۴۰ درصد اون‌ها با چشیدن نون قادر به تشخیص امروزی یا دیروزی بودنِ نون می‌شن. اصغر آقا بلد نیست دروغ بگه. وقتی مشتری‌هاش ازش می‌پرسن نون مال امروزه یا دیروز، مجبور می‌شه بگه مال دیروزه و بعد مشتری‌هاش می‌پرسن که نون امروز رو ندارید؟ و اصغر آقا که دروغ بلد نیست، می‌گه داریم و مشتری‌هاش ازش می‌خوان که نون امروز رو براشون بیاره و اونم مجبور می‌شه بره نون امروز رو بیاره و به ساعات آخر کار که می‌رسه، نون‌های اون روز رو فروخته و نون‌های دیروزی رو دستش مونده. نون‌های دیروز دیگه فردا کیفیت خودشون رو به طور کلی از دست خواهند داد‌ و چندان قابل فروش نیستند. بدین صورت اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست دروغ بگه، هر روز متحمل ضرر قابل توجهی می‌شه.
این تمام ماجرا نیست. اصغر آقا درست چند تا مغازه پایین‌تر، یه همکار داره که اونم دقیقا نونی با کیفیت نون اصغر آقا رو می‌فروشه. با این تفاوت که دروغ گفتن رو خیلی خوب بلده، آدم‌ زبون‌باز و پرچونه‌ای هم هست و برعکس اصغر آقا، لبخند دلربایی داره و به قول معروف؛ به دل می‌شینه. مردم وقتی از همکار اصغر آقا می‌پرسن نون‌ها مال امروزه یا دیروز، همکارِ اصغر آقا با لبخند قشنگی که داره می‌گه مال همین امروزه. حتی وقتی نون مال ۲ روز پیش باشه هم، باز همکارِ اصغر آقا می‌گه مال امروزه. بنابراین اگر اصغر آقا بگه نون امروز رو دارم، ولی نمی‌تونم بهتون بفروشم تا نون‌های دیروزم تموم بشه، مردم می‌رن نون‌های همکار اصغر آقا رو می‌خرن و اصغر آقا به گا می‌ره. اصغر آقا به خاطر اینکه بلد نیست یه دروغ ساده بگه، داره کلی ضرر می‌کنه و در حال ورشکست شدنه.
۱. شما چه پیشنهادی (به جز یادگیری دروغ گفتن) برای اصغر آقا دارید؟
۲. به نظرتون دروغ گفتن (در این مورد) ایرادی داره؟
۳. اگه توی این معما باگی می‌بینید متذکر بشید تا درستش کنیم. سعی من این بود که با یه مدل‌سازی ساده، یه مسئله‌ی کلی رو طرح کنم. بنابراین طبیعیه که ایراداتی توی این طراحی وجود داشته باشه.

یونسم، در شکم خاطراتت
بازدید : 533
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 3:26

با توجه به اینکه اینجا کمی‌نامنظم و از هم گسسته نوشته می‌شه و من راهی برای مرتب کردن و طبقه‌بندیش به ذهنم نمی‌رسه، لازم می‌بینم این توضیحات رو بدم.
توصیه‌ی شیدا راعی به شما حاضران و آیندگان، برای بهتر ارتباط برقرار کردن با نوشته‌های اینجا و گیج نشدن اینه که تصور کنید چند فرد متفاوت دارند توی این وبلاگ از ماجراهای خودشون می‌نویسند. مثلاً مردی که ۱۵۴ سانتی‌متر قد و ۹۲ کیلو وزن داره و از نگرانی‌هاش در مورد ظاهر چاق و کوتاهش حرف می‌زنه. فردی که عاشق الهه‌ای به نام اسمورودینکاست و در مورد عشق حرف می‌زنه (کتگوری اسمورودینکا و عشاق جان). فردی که قصد داره خودکشی کنی و نوشته‌هایی در این مورد می‌نویسه (کتگوری Suicide notes). فردی که سعی داره با نگاهی منطقی به مسائل بپردازه (آروغ‌های منطقی). فردی که سعی داره احساسات و درونیات و رویاهای شخصیش رو به کلمه تبدیل کنه (Ivory tower). و گاهی یک یا چند تن از این افراد در هم ترکیب می‌شن، به عنوان شخصیت‌هایی در هم تنیده و واحد حرف می‌زنند.
بهترین راه اینه که هر متن رو به عنوان یک نوشته‌ی مستقل و بدون جست‌وجوی سرنخی در مورد نویسنده‌ش یا بدون در نظر گرفتن پیش‌زمینه‌ای که از دیگر نوشته‌های این وبلاگ و نویسنده‌ش دارید بخونید.

میخوام ترکی یاد بگیرم😍
بازدید : 219
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 6:37

با خودش فکر کرد که فرار کنه. همیشه توی زندگیش فرار کرده بود، هر حرکتی توی زندگیش از جنس فرار بود. چند شب قبل از تصمیم‌گیری برای رفتن به سربازی، خوابِ کتاب آزمون فرزانگان رو دیده بود. به نظرش خیلی عجیب بود که بعد از این همه سال، خواب چنین چیزی رو ببینه. مدت‌ها بود که این مسئله رو فراموش کرده بود اما این خواب یادآوری می‌کرد که روح و روانش هنوز این مسئله رو رها نکرده. که حتی اگر این مسئله‌ی اصلی ناخودآگاهش نباشه، ولی همچنان جزوی از ادبیات ذهن ناهوشیارشه. همونجا به فرضیه‌ی «فراریِ همیشگی» قوام بیشتری داد. فهمید که فرار کردن رو از همونجا شروع کرده. از همون سال‌ها، کتاب آزمون فرزانگان. عوض کردن مدرسه یه جور فرار بود و راه حل یا چگونگی این فرار عبارت بود از سازگار نشدن با مدرسه. از کشف این سناریو لبخند سردی به لبش نشست‌. چون همزمان چگونگی فرار بعدیش رو هم کشف کرده بود: سربازی. اونجا احتمالا دو تا مشکل بزرگ پیدا می‌کرد؛ یکی از دست رفتن استقلال شخصی و دیگری از دست دادن فرصت تنهایی و حریم شخصی. مشکلی با کتک خوردن، فحش شنیدن، گرسنگی، کار اجباری، نخوابیدن، یا خوردن غذاهای آشغال نداشت. ولی همون دو مورد اول یعنی نقض تنهایی و استقلال کافی بود که تعادل روانیش رو به کلی به هم بزنه. همه‌ی این موارد رو روی کاغذ نوشت و در انتهای لیست، یه چیز دیگه هم اضافه کرد: خورشید.

می‌دونست که هیچ چیزی نمی‌تونه مثل آفتاب، در کوتاه‌مدت عصبی و در بلندمدت افسرده‌ش کنه. با همون لبخند برگه رو نگاه کرد و تصمیم گرفت برای پر کردن دفترچه‌ی اعزام به خدمت اقدام کنه. وقت‌هایی که می‌خواست فرار کنه، ذهنش خیلی سازمان‌یافته‌تر و راحت‌تر کار می‌کرد. شاید چون از معدود موقعیت‌هایی بود که می‌دونست دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. با همین برنامه‌ریزی اعزام شد، با این امید که اونجا سرخورده‌تر از همیشه می‌شه و این سرخوردگی بهش این انگیزه رو می‌ده که بالاخره کاری که درسته رو انجام بده.

وقت‌هایی که اسلحه به دست بود، فکرش فقط معطوف به یک مسئله می‌شد و پیش از این هرگز تمرکز ذهنی رو با این کیفیت تجربه نکرده بود. همین یک مورد باعث می‌شد زندگی رو بیش از پیش شیرین و دوست‌داشتنی ببینه، این یکی از معدود چیزهایی بود که همیشه توی زندگی آرزوش رو داشت. و این پارادوکسی دشوار بود‌. بعد از چند روز فهمید که نباید زیاد وقت رو تلف کنه، چون ممکنه به همه چیز عادت کنه. عادت این سرخوردگی رو تعدیل می‌کرد. روز ۱۴ام ماه رو برای انجام این کار انتخاب کرد و تا چند روز به چیزی جز عدد ۱۴ فکر نکرد. می‌‌دونست که هر قدر نزدیک‌تر بشه، احتمال مداخله‌ی ذهنی، ترس، تغییر نظر و پشیمونی بیشتر می‌شه: «هر فکری، فقط یه بازی هدایت‌شده توسط ذهنه برای بقا، و من این اجازه رو بهش نمی‌دم، چون دیگه تحملش رو ندارم».

روز ۱۴ام خیلی زود از راه رسید. برای انجام کار آماده بود. برای تموم کردن این داستان یا برای بیدار شدن از این کابوس. اسلحه به دست، تیغ آفتاب توی چشمش و حرارتی که از زمین بلند می‌شد و یادآور جهنمِ زندگی بود. همه چیز آماده بود اما فکرها مثل باد توی ذهنش زوزه می‌کشیدند. آیا باید پیش چشم دیگران ماشه رو بچکونه؟ آیا بهتر نیست قبل از اینکار چند تا آدم مزخرف دیگه رو هم به درک واصل کنه؟ واقعاً این بهترین راه انجام این کاره؟ آیا باید به کسی حرفی بزنه؟ آیا بهتر نیست یه دست‌نوشته توی جیبش داشته باشه که بفهمند این یه خودکشی ارادی بوده و خبری از قتل یا تصادف یا خرابی اسلحه یا هر چیز ناخواسته‌ی دیگه‌ای نبوده؟ به این فکر کرد که اصلاً دوست نداره بره جزو آمار پژوهشی که بعدها قراره خودکشی سربازها رو بررسی کنه، چرا که دوست نداشت با یه مشت احمقِ دیگه توی یه جامعه‌ی آماری مسخره قرار بگیره. با خودش گفت آیا بهتر نبود که به کسی توضیحی در مورد علت کارم می‌دادم؟ چه توضیحی می‌خواست ارائه کنه؟ چرا می‌خواست خودکشی کنه؟ این سؤالی بود که قبلاً هرگز با این ادبیات مسخره از خودش نپرسیده بود. چون جوابش انقدر بدیهی بود که بیانش در قالب کلمات رو دشوار می‌کرد. با خودش فکر کرد شاید چون بلد نیستم زندگی کنم، منظورش یه زندگی عادی و یه روزمرگی ساده بود. با خودش گفت تنها مشکل من همینه، نمی‌تونم زندگی کنم و فکر هم نمی‌کنم این چاره‌‌ای داشته باشه. چون بحرانی در کار نیست، این منم که مدام تبدیل به بحران خودم می‌شم و تنها راه خارج شدن از بحران، حذفِ عامل بحرانه. می‌دونست که احترام نسبت به خودش و زندگی رو از دست داده و کسی که برای خودش احترام قائل نباشه، نمی‌تونه برای دیگران هم احترامی‌قائل باشه. با از دست رفتن احترام، اون فرد دیگه قابل اعتماد نیست و می‌تونه به راحتی به دیگران آسیب برسونه‌. چون دیگه عامل بازدارنده‌ای وجود نداره و جدای از این حرف‌ها، با چنین اوضاعی زندگی کردن اصلاً ممکن نیست. ماه‌ها بود که این غیرقابل اعتماد بودن رو در خودش می‌دید. وقتی با چند نفر دیگه توی ماشین وسط جاده بود و این فکر حتی یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی‌رفت که با همون سرعت بالا، فرمون ماشین رو بچرخونه سمت بیرونِ جاده و تنها چیزی که بازدارنده‌ی این فکر بود، نه زندگیِ بقیه‌ی سرنشین‌ها که فرضیه‌ی تغییر اوضاعِ زندگیِ خودش بود. و حالا مدت‌ها بود که این فرضیه در ذهنش بی‌اعتبار شده بود و میل به ویرانی هر روز بیشتر از قبل همه‌ی وجودش رو پر کرده بود و به همین دلیل هم بود که این اواخر ترجیح می‌داد از همه فاصله بگیره. اینجا بود که فهمید واقعاً شخص خاصی وجود نداره که بخواد این‌ چیزها رو بهش توضیح بده و اصلاً چه فرقی می‌کنه که این مسئله رو به دیگران توضیح بده یا نه؟ به خصوص که معمولا‌ً اعلام تصمیم خودکشی، فقط یک جور فریاد کمک‌خواهیه و این اصلاً و ابداً چیزی نیست که بهش علاقه‌ای داشته باشه. تنها کاری که باید می‌کرد همین بود که نوک اسلحه رو بذاره زیر گلوش، رو به بالا، و همه چیز رو تموم کنه. نباید به ذهنش اجازه می‌داد که بازی در بیاره. دیگه حوصله‌‌ش از همه چیز و بیشتر از همه، از خودش سر رفته بود.

زانو زده، اسلحه زیر گلو و چشم‌‌هایی که از انباشت اشک چیزی رو نمی‌دید و گوش‌هایی که از هجوم فکر صدایی رو نمی‌شنوید و ناگهان، قنداق اسلحه‌ای که توی صورتش کوبیده شد‌‌. آدم‌های زیادی اونجا جمع شده بودند و این ضربه‌ی یکی از فرمانده‌ها بود، بعد از اینکه دیده بود هیچ گوش شنوایی برای شنیدن تهدیدها و اجرای دستوراتش توسط این سرباز، مبنی بر برداشتن اسلحه از زیر گلو و گذاشتنش روی زمین وجود نداره. همه‌ی تنش خیس عرق شده بود و خونی که سر، صورت، گردن و به خصوص پلک چشم‌هاش رو پوشونده بود، بهش کمک می‌کرد کمی‌احساسِ پنهان بودن داشته باشه، پنهان بودن از پیش چشم آدم‌هایی که اونجا دوره‌ش کرده بودند. همینطور که روی زمین افتاده بود و احساس سرخوردگی و رقت‌انگیز بودن رو در بالاترین سطح ممکن تجربه می‌کرد، با خودش گفت که حداقل از این به بعد علت خودکشیش رو اینجا نوشته و در تلاش بعدی دیگه نیاز نیست نگران این مسئله باشه.

پیشنهاد ویژه برای سرور استوریج همه کاره
بازدید : 342
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 3:06


داستان اول
قهرمان داستان یک فرد قدرتمند و متخصص بود، همون چیزی که از یک قهرمان واقعی انتظار می‌ره. همه جا اول شده بود، همه جا برنده بود. مردم شهر می‌گفتند که از اول برنده به دنیا اومده، وگرنه که نمی‌شه آدمیزاد همیشه برنده باشه. عالی بودن هم حد و اندازه‌ای داره. قهرمان داستان افتخار پشت افتخار کسب می‌کرد. همه‌ی مردم شهر حسرت زندگی و دستاوردهای اونو داشتند. خودش هم کم‌کم داشت این نمایش رو باور می‌کرد. طور دیگه‌ای راه می‌رفت، با لحن خاصی صحبت می‌کرد، بالاخره آدم مهمی‌شده بود، تعظیم‌ها و تعریف‌ها بود که به سمتش روانه بود.
اما از درون، چیزی درون قهرمان داستان ما شکسته بود. خسته از این همه دویدن بی‌حاصل، دویدن به دنبال جبران احساس امنیتی که نداشت، که از زمان کودکی وجودش رو پر کرده بود. به دنبال پر کردن این فقدان، سعی داشت تبدیل به چیزی بشه که دیگران دوستش داشته باشند، که مهم به نظر برسه. جبران حس دوست‌داشته‌شدنی که از ابتدای زندگی -به اندازه‌ی کافی- دریافت نکرده بود. به دنبال توجهی پایدار و احساس شایستگی‌ای که قهرمان داستان رو از این حال درونی رهایی ببخشه. چقدر می‌تونست به دویدن ادامه بده؟ تا کجا باید می‌دوید؟ و چه زمانی قرار بود تلف بشه؟ آیا در ادامه‌ی زندگیش این شانس وجود داشت که از دویدن بایسته، کمی‌تأمل کنه و انگیزه‌ی این دویدن‌ها رو بررسی کنه؟ جرأت چنین مواجهه‌ای رو با درون خودش داشت؟

داستان دوم
قهرمان داستان دریایی از دانایی بود، می‌تونست آدم‌ها رو به نگاهی بشناسه، موضوعات رو بهتر از هر کسی می‌فهمید. علامه‌ی دهری که انگار به دنبال چیزی نیست. به نظر قدرتمند می‌رسید، کلامی‌تیز و نگاهی گیرا داشت. حرف‌هاش دیگران رو به راحتی تحت تأثیر قرار می‌داد‌. در عین حال، چیزی نداشت، کار به خصوصی نمی‌کرد به جز حرف زدن. از نظر مردم شهر مشکوک به نظر می‌رسید. عده‌ای می‌گفتند که از اول بازنده به دنیا اومده، وگرنه مگه می‌شه این همه استعداد و این همه بطالت؟ مردم شهر به اندازه‌ی کافی دقت نمی‌کردند. کسی که چیزهای زیادی می‌دونه، می‌تونه در مواردی حتی تظاهر به دانایی کنه. آدم‌های جزئی‌نگر و دقیق همونطور که دروغ‌ها رو خوب تشخیص می‌دن، می‌تونند دروغ‌‌گوهای حرفه‌ای و قدرتمندی هم باشند. یک دروغگوی خوب، اغلب بر مدار راستگویی و حقیقت‌ حرکت می‌کنه، تظاهر زیادی به رک‌گویی و بی‌پرده‌گویی داره. دروغ‌گویی در ظریف‌ترین شکل ممکن انجام می‌شه، طوری که هیچکس از دروغ بودنش خبردار نشه.
قهرمان داستان مسخره شده بود. مسخره شدن منجر به زندگیِ همراه با شرم می‌شه. شرم نسبت به خود، نسبت به بودن و وادار شدن به تظاهر برای چیزی دیگر بودن، انفصال از خود. وقتی یک دروغ از طرف دیگران باور و تأیید بشه، این احتمال هست که توسط خودِ فرد هم به باوری بنیادین تبدیل بشه. لحظات نادری که به زندگی خودش صادقانه نگاه می‌کرد، اداها و اطوارهای خودش رو بیش از پیش بی‌معنا می‌دید. همه‌ی جاهایی که خودش رو بهتر از دیگران دیده بود یا نسبت به دیگران احساسی از جنس غرور روا داشته بود، پیش چشمش قطار می‌شد و به شکل دردناکی بی‌جا و بی‌معنا به نظر می‌رسید؛ زننده. چطور می‌تونست خودش رو از شر این توهم دانایی نجات بده؟

داستان سوم
قهرمان این داستان، راوی دو داستان قبلی بود که قهرمان داستان اول و دوم رو از یک جنس آفریده بود. اولی ناتوان از ایستادن، پیوسته مشغول تاختن برای پیدا کردن چیزی که جز از درون حاصل نمی‌شد، دومی‌ناتوان از حرکت کردن، تسلیمِ ترسِ آغاز کردن. هر دو با ترس روبه‌رو بودند، اما به شکلی متفاوت، در مراحلی متفاوت. راوی باید در مورد قهرمان‌هاش تصمیم می‌گرفت - بنابر این فرض عجیب و شکننده که ما به شکلی راستین تصمیم‌گیرنده‌ی زندگی خودمان هستیم- که زندگیشون رو حول مسخره نبودن یا شایسته بودن پیکربندی کنه‌. اما نمی‌تونست، تحمل چنین داستان‌هایی رو نداشت.
ایده‌ی جایگزین، پاک کردن دو داستان اول بود و بیخیال نوشتنِ داستانِ سوم شدن. بیخیال تحلیل‌های بی‌سر و ته. هزار تا راه دیگه هم بود، ولی هیچکدوم راه نبود. تنها ابرازهای متفاوتی از ناتوانی بود. قهرمان‌ها از قهرمان بودن خسته‌اند، برای هر کاری دیر شده و راوی فکر می‌کنه شاید بهتر باشه خودش رو برای همیشه قایم کنه. این پایان داستان بود‌. دوست داشت به کسی بگه که احساس می‌کنه افسرده‌ست، خیلی بیشتر از اونکه بتونه در این مورد با کسی حرف بزنه‌.

چگونه طلاق را پیش‌ بینی کنیـم؟

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 233
  • بازدید سال : 2386
  • بازدید کلی : 7820
  • کدهای اختصاصی